فکر میکنم دیگه برام مهم نیست جواب خودمو با اشکال نداره و

فکر میکنم دیگه برام مهم نیست. جواب خودمو با اشکال نداره و ولش کن میدم. یه وقتایی خیلی نگاه کردم. خیلی فکر کردم. خیلی خودمو سرزنش کردم. خیلی اهمیت دادم. نازنینِ درونم سرشو کوبوند به در و دیوار و جیغ کشید و شیشه شکوند و چنگ انداخت و بی قراری کرد. بعد، بعدِ سالها شکافتنِ دهن من و خودش، یهو آروم گوشه پنجره نشست، پاهاشو جمع کرد تنگِ بغلش، یه چایی گرفت دستش و خیره شد به بیرون پنجره. انگار که تموم سالها یه گلوله ی آتیشو توو بغل خودش نگه داشته بود و حالا فهمیده بود خیلی راحت فقط باید دستاشو وا کنه و رهاش کنه. رها کرد. رها کردم.
حالا دیگه نمیدونم کی نگاه میکنه؛ کی نگاه نمیکنه. کی حواسش هست؛ کی حواسش نیست. کی تحسین میکنه؛ کی تمسخر میکنه. کی موافقه؛ کی مخالفه. کی میدونه؛ کی نمیدونه. چشام هنوز وائه ولی دیگه نگاه نمیکنم. انگار که هیچکس نیست. هیچکسو نمیبینم. و حتی اگه یکی توو سرم بگه اگه همه باشن چی؟ برمیگردم و براشون دست تکون میدم. اینجایی که وایسادم، میخوام بلندتر بخندم. بلندتر دوست داشته باشم. چون آدم توی بیست و سه سالگی گوشه ی پتو مچاله نمیشه که بترسه. چون آدم دیگه نوزده سالش نمیشه. چون آدم از دست دادنا رو به چشم دیده و میدونه همه ی امروزا میتونه آخرین روز باشه.
برای همین باید یه جوری دستها رو گرفت انگار که بعد واشدنِ انگشتامون از هم، دیگه جهانی وجود نداره.
دیدگاه ها (۱)

‏شب یک حالت از وقت است.‏من غرق در وقتم.‏شب منطقی است که شب ب...

خیال نکن زندگی واسه مردا خیلی آسونه ! اگه قوی باشی یه سری مس...

تاریخ بداند بیرانوند ما رید به رونالدووو...😊

عاشقم این آهنگ را...

رمان فیک پارت 13نشنیدم پس 3قدم رفتم جلو که یهو یه بشکن زدو گ...

یه زمانی فکر می‌کردم رفاقت یعنی تا تهش با هم بودن…یعنی اگه ی...

پارت11رمان فیککه یهو نگاه های سنگین کشی رو روی خودم حس کردمن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط