عروس مخفی پادشاه
پارت ۱۰
سکوت سنگینی توی اتاق حاکم شده بود. صدای تیکتاک ساعت روی دیوار، مثل ضربان قلب من بلند و واضح به گوش میرسید. جونگکوک دستش رو دور کمرم حلقه کرده بود و به آرومی موهام رو نوازش میکرد. سعی میکردم اشکهام رو کنترل کنم، اما نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
– خیلی… خیلی برام سخته.
جونگکوک سرم رو بالا گرفت و نگاهم کرد.
– میدونم، ات. ولی تو قوی هستی. من بهت ایمان دارم.
– اما اون… اون منو تحقیر کرد. انگار که هیچ ارزشی ندارم.
– به حرفهاش گوش نکن. تو خیلی با ارزشی. برای من، تو کل دنیایی.
لبخند محوی روی لبم نشست. با وجود تمام سختیها، حس میکردم کنار جونگکوک امنم.
– فکر میکنم… فکر میکنم باید یه کاری بکنم.
– چه کاری؟
– باید بهش نشون بدم که من کی هستم. باید بهش نشون بدم که اشتباه میکنه.
جونگکوک اخم کرد.
– نه، ات. لازم نیست این کار رو بکنی. من از تو دفاع میکنم.
– نه، این کافی نیست. من نمیخوام همیشه پشت سر تو قایم بشم. میخوام خودم برای خودم ارزش قائل بشم. میخوام بهش ثابت کنم که من میتونم یه همسر لایق برای تو باشم.
جونگکوک لحظهای به من خیره شد و بعد با لبخندی رضایتبخش گفت:
– باشه. هر کاری که فکر میکنی درسته رو انجام بده. من همیشه پشتت هستم.
تصمیمم رو گرفتم. باید یه جوری مادر جونگکوک رو تحت تاثیر قرار میدادم. باید بهش نشون میدادم که من فقط یه دختر معمولی نیستم.
چند روز بعد، جونگکوک به یه مهمانی بزرگ دعوت شده بود. مهمانی که تمام خانوادههای ثروتمند و بانفوذ سئول در اون شرکت میکردند. جونگکوک میخواست من رو هم همراه خودش ببره، اما من مخالفت کردم.
– نه، من نمیتونم.
– چرا؟
– چون فکر نمیکنم هنوز آمادش باشم. میترسم دوباره تحقیر بشم.
– ات، تو نباید از چیزی بترسی. من کنارت هستم.
– اما…
– هیچ اما و ایفی وجود نداره. تو باید باهاشون روبرو بشی.
در نهایت، جونگکوک من رو متقاعد کرد که باهاش به مهمانی برم.
وقتی به مهمانی رسیدیم، همه نگاهها به سمت ما چرخید. لباسهای من خیلی مجلل نبود، اما سعی کردم شیک و آراسته به نظر برسم.
مادر جونگکوک با دیدن من اخم کرد.
– تو اینجا چه کار میکنی؟
جونگکوک با لحنی محکم گفت:
– ات هم همراه منه.
– همراه تو؟ چه جرأتی داری که یه دختر بینسبت رو به یه مهمانی مهم مثل این بیاری؟
قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم، یه خانم مسن با یه لباس فاخر به سمت ما اومد.
– اوه، جونگکوک! خیلی خوشحالم که میبینمت. و این هم… همسر آیندهات؟
جونگکوک لبخندی زد.
– بله، ایشون ات هستن.
خانم مسن با دقت من رو بررسی کرد.
– خیلی زیبا هستی، عزیزم. اسم فامیلیات چیه؟
قبل از اینکه جونگکوک بتونه جواب بده، خودم وارد صحبت شدم.
– اسم فامیلی من… پارک هست.
خانم مسن با تعجب به من نگاه کرد.
– پارک؟ یعنی… پارک سو-هیون؟
– بله، من دختر پارک سو-هیون هستم.
خانم مسن با چشمانی گرد شده گفت:
– غیرممکنه! پارک سو-هیون؟ اون یه هنرمند مشهور نقاشی بود. آثارش توی تمام دنیا به نمایش گذاشته میشد.
مادر جونگکوک که تا اون لحظه ساکت بود، با بهت گفت:
– تو… تو دختر پارک سو-هیون هستی؟
سکوت سنگینی توی اتاق حاکم شده بود. صدای تیکتاک ساعت روی دیوار، مثل ضربان قلب من بلند و واضح به گوش میرسید. جونگکوک دستش رو دور کمرم حلقه کرده بود و به آرومی موهام رو نوازش میکرد. سعی میکردم اشکهام رو کنترل کنم، اما نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
– خیلی… خیلی برام سخته.
جونگکوک سرم رو بالا گرفت و نگاهم کرد.
– میدونم، ات. ولی تو قوی هستی. من بهت ایمان دارم.
– اما اون… اون منو تحقیر کرد. انگار که هیچ ارزشی ندارم.
– به حرفهاش گوش نکن. تو خیلی با ارزشی. برای من، تو کل دنیایی.
لبخند محوی روی لبم نشست. با وجود تمام سختیها، حس میکردم کنار جونگکوک امنم.
– فکر میکنم… فکر میکنم باید یه کاری بکنم.
– چه کاری؟
– باید بهش نشون بدم که من کی هستم. باید بهش نشون بدم که اشتباه میکنه.
جونگکوک اخم کرد.
– نه، ات. لازم نیست این کار رو بکنی. من از تو دفاع میکنم.
– نه، این کافی نیست. من نمیخوام همیشه پشت سر تو قایم بشم. میخوام خودم برای خودم ارزش قائل بشم. میخوام بهش ثابت کنم که من میتونم یه همسر لایق برای تو باشم.
جونگکوک لحظهای به من خیره شد و بعد با لبخندی رضایتبخش گفت:
– باشه. هر کاری که فکر میکنی درسته رو انجام بده. من همیشه پشتت هستم.
تصمیمم رو گرفتم. باید یه جوری مادر جونگکوک رو تحت تاثیر قرار میدادم. باید بهش نشون میدادم که من فقط یه دختر معمولی نیستم.
چند روز بعد، جونگکوک به یه مهمانی بزرگ دعوت شده بود. مهمانی که تمام خانوادههای ثروتمند و بانفوذ سئول در اون شرکت میکردند. جونگکوک میخواست من رو هم همراه خودش ببره، اما من مخالفت کردم.
– نه، من نمیتونم.
– چرا؟
– چون فکر نمیکنم هنوز آمادش باشم. میترسم دوباره تحقیر بشم.
– ات، تو نباید از چیزی بترسی. من کنارت هستم.
– اما…
– هیچ اما و ایفی وجود نداره. تو باید باهاشون روبرو بشی.
در نهایت، جونگکوک من رو متقاعد کرد که باهاش به مهمانی برم.
وقتی به مهمانی رسیدیم، همه نگاهها به سمت ما چرخید. لباسهای من خیلی مجلل نبود، اما سعی کردم شیک و آراسته به نظر برسم.
مادر جونگکوک با دیدن من اخم کرد.
– تو اینجا چه کار میکنی؟
جونگکوک با لحنی محکم گفت:
– ات هم همراه منه.
– همراه تو؟ چه جرأتی داری که یه دختر بینسبت رو به یه مهمانی مهم مثل این بیاری؟
قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم، یه خانم مسن با یه لباس فاخر به سمت ما اومد.
– اوه، جونگکوک! خیلی خوشحالم که میبینمت. و این هم… همسر آیندهات؟
جونگکوک لبخندی زد.
– بله، ایشون ات هستن.
خانم مسن با دقت من رو بررسی کرد.
– خیلی زیبا هستی، عزیزم. اسم فامیلیات چیه؟
قبل از اینکه جونگکوک بتونه جواب بده، خودم وارد صحبت شدم.
– اسم فامیلی من… پارک هست.
خانم مسن با تعجب به من نگاه کرد.
– پارک؟ یعنی… پارک سو-هیون؟
– بله، من دختر پارک سو-هیون هستم.
خانم مسن با چشمانی گرد شده گفت:
– غیرممکنه! پارک سو-هیون؟ اون یه هنرمند مشهور نقاشی بود. آثارش توی تمام دنیا به نمایش گذاشته میشد.
مادر جونگکوک که تا اون لحظه ساکت بود، با بهت گفت:
– تو… تو دختر پارک سو-هیون هستی؟
- ۳.۰k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط