بندۀ من سلام...!
بندۀ من سلام...!
دلم برای تو تنگ شده...
دیروقتی ست نیامده ای در بزنی،
دلم برای التماس هایت تنگ شده...
عاشق کوچک من!
وقتی که در می زنی و التماس می کنی،
کمی شبیه عاشق ها می شوی،
ولی وقتی در را باز می کنم
و حاجتت را می دهم و می روی...
تو را شبیه گدایان می یابم!
بعضی وقت ها
حتی یادت می رود تشکر کنی...
بندۀ من... !
بندۀ من... !
بندۀ من... !
وقتی که می آیی و در می زنی و گریه می کنی،
فکر می کنم عاشقم شده ای، ولی وقتی از روزنۀ در، تو را نگاه می کنم،
نگاهم به زنبیل تو می افتد...
کاش می دانستی که چقدر دلم می شکند...
بندۀ کوچک من!
دلم می خواست برای یک بار هم که شده،
وقتی در را باز می کنم،
به من نگاه کنی،
اما نگاه تو همیشه به دستان من است،
کاش می دانستی
چقدر دلم می سوزد بندۀ غافل من...
دلم برای تو تنگ می شود...
دلم برای تو تنگ شده...
دیروقتی ست نیامده ای در بزنی،
دلم برای التماس هایت تنگ شده...
عاشق کوچک من!
وقتی که در می زنی و التماس می کنی،
کمی شبیه عاشق ها می شوی،
ولی وقتی در را باز می کنم
و حاجتت را می دهم و می روی...
تو را شبیه گدایان می یابم!
بعضی وقت ها
حتی یادت می رود تشکر کنی...
بندۀ من... !
بندۀ من... !
بندۀ من... !
وقتی که می آیی و در می زنی و گریه می کنی،
فکر می کنم عاشقم شده ای، ولی وقتی از روزنۀ در، تو را نگاه می کنم،
نگاهم به زنبیل تو می افتد...
کاش می دانستی که چقدر دلم می شکند...
بندۀ کوچک من!
دلم می خواست برای یک بار هم که شده،
وقتی در را باز می کنم،
به من نگاه کنی،
اما نگاه تو همیشه به دستان من است،
کاش می دانستی
چقدر دلم می سوزد بندۀ غافل من...
دلم برای تو تنگ می شود...
۴.۴k
۰۹ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.