دنیای عجیب پارت چهاردهم
یه دختر(المیرا) : ایش کسی نخاست به تو حمله کنه حالا بیا اصن از کجا معلوم خودت به ما حمله نکنی. پانیذ:خوب حالا اومدمممم. درو باز کردم و رفتم پایین. تا چند ثانیه کلا همه بهم داشتیم نگاه میکردیم که یدفعه گفتم:خوببب کارتون داشااااا. ممد:اوم اگه نفلمون نمیکنید با این وسایل راستیتش ما از دست زامبی و ارواح به اینجا پناه اوردیم. پانی:خوب زامبیا ی ایکیبیری شاید بهانه ی قابل قبولی باشن ولی ارواح که وجود ندارن من که اصن اعتقاد ندارم اصن ارواح و زامبی به کنار چجوری اومدید تووووو. مهدیس:خیلی نرمال از در وارد شدیم. پانی:یعنی شما هر دری باز باشه میرین توووو؟ ارسلان:خوب نه ولی الان چاره نداشتیم دری ام جز اینجا باز نبودددد. پانیذ:وایی خدااا صد دفعه به این فرزاد گفتم تو بلدنیستی درو درست کنی گفت نه من استادم فلانم بیسارم عا بیا دری که درست کرده بود باز شده الان پونصد نفر ریختن اینجا. دیانا:میگم حالا حاج خانوم شما میگی ما پونصد نفر چیکا کنیم؟ پانی:من چه بدونمممم قبل از اینجا کجا زندگی میکردید برید همونجاااا. محراب:چه ایده ی جالبی فقط اینکه اونجا الان روح داره تو خیابونم نمیتونیم بمونیم بخاطر زامبیا. پانی:روح کجا بود توهمیا قرصاتونو با نوشابه خوردید لابد. هانی:بچه ها اصن چرا ما برنمیگردیم خونه ی نیکا اینا؟ نیکا:اسکل جان بخاطر اون زامبیا دیگه درا خراب شده و هرلحظه امکان داره بخاطر در باز دزدی زامبی چیزی بره اونجا امنیت نداره خوب. پانی:اره با در باز ملت شرمو حیا ندارن میان تو خودم تجربه دارم دیگه. عسل:خوب ما مجبوری اومدیم. پانی:دزدام مجبوری میرن دزدی دیگه پس لابد میخاید بگید بدبخت بیچاره اید بیاید مال و اموالمو قارت کنید ای خداااا. مهدیس:ایش کی کار به مال و اموال تو داشت بزار ما یه شب اینجا بمونیم فردا خودمون میریم یجا. پانی:نمیدونم چرا باید به شما اعتماد کنم ولی چون تو فالم افتاده بود مهمون ناخاسته داری خوب حالا میتونید برید طبقه ی دوم فعلا تا تکلیف مشخص شه پشت سرم بیاید. به سمت طبقه ی دوم خونه رفتم اونام پشت سرم اومدن. نیکا:میگم ببخشید پتو و بالشت و تشک کجا دارین من که خیلی خابم میاد. پشمام از این دختر که تو این موقعیت خونه ی غریبه به فکر خابه ریخت و بهش گفتم:توی کمد دیواری هست. چشمام چاهارتا شد وقتی که واقعا برداشت و گرفت خابید. خدایا یه عقلی به این دختر بده یه پولیم به ما. مرسلی:میگم پس با اجازه مام میخابیم. متین:بچه ها بیاید کلا بخابیم دیگه چیه هی دونه دونه. عسل:اره بخابیم. خوب همشون جاشونو انداختن لامپم خاموش کردن دارن میخابن پشمام در حال رقصه چه زود پسرخاله میشن ولی باز ممکنه نیت شومی داشته باشن زنگ زدم به رفیقم فرزاد.
۱۷.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.