دنیای عجیب پارت سیزدهم
کیفایی که همیشه برای اینکه یروز فقط برشون داریم و فرار کنیم رو به همراه گوشیامون برداشتیم و از در خونه خارج و وارد حیاط شدیم. تو حیاط سعی کردیم درو باز کنیم ولی هرچی میکردیم باز نمیشد انگار یه نیرویی جلوشو گرفته بود. داد زدم:آلــــــا. و بعد در یدفعه خودش باز شد و ما فقط دویدیم به سمت جایی نامعلوم. یکم که دور شدیم خسته شدیمو وایستادیم ولی تو خیابون موندن با وجود زامبیا امن نیست. در یه خونه باز بود (بچه ها اینو بگم که این خونه اینجوریه که در خیابونشو که باز میکنی پله عه به طبقه بالا و خود اونجا واحد نی و طبقه های ی بالاش واحده امیدوارم فهمیده باشید🗿) رفتیم توی خونه و درشو بستیم. بخاطر دویدن زیاد به نفس نفس افتاده بودیم وقتی یکم حالمون جا اومد من گفتم:وایی بچه ها معلوم نیست اومدیم تو خونه ی کی اصن یوقت اینجا زامبی نداشته باشه. مهشاد:خوب وایسا میفهمیم خونه ی کیه دیگه. مهشاد با صدای تقریبا بلند گفت:اهای کسی خونه هست؟صابخونه کجایی؟
از دیـــــد پــــــانـــــیـــــذ :
خوب من توی خونم تنها زندگی میکنم خونوادم آلمان زندگی میکنن که البته باهم میونمون خوب نیست و ارتباطی نداریم اینجام بعد اینکه اونا از کشور رفتن من توش زندگی میکنم. هعی داشتم با گوشیم بازی میکردم که یدفعه صدای بسته شدن در طبقه ی پایین اومد. یا ابلفظل نکنه باز در خونه خراب شده بازم باز شده دزدی زامبی چیزی اومده. همیشه ی چوب کنارم اماده داشتم با اسپری فلفل تنهایی زندگی کردنم مشکلاتی داره ادم میترسه اونارو برداشتم و رفتم در واحدو قفل کردم و سعی کردم با نفس عمیق کشیدن خودمو اروم کنم تا راه حل خوبی برای اینکه چیکار کنم پیدا کنم یه صدای حرف زدن از پایین اومدن دقیق نمیفهمیدم چی میگن ولی دوتا دختر بودن یدفعه یه صدایی گفت: اهای کسی خونه هست؟صابخونه کجایی؟ یا پشمائیل من الان باید چیکار کنم. فک کنم بهتره جواب بدن کاریم بخان بکنن هم در قفله هم وسایل دفاعی دارم. گفتم:من خونم،شما دیگه کی هستین؟ دختره(منظور مهشاد) :ما..اوم خوب ما... یه پسره(متین) : فک کنم بهتر باشه بیاید پایین تا بهتون بگیم کی هستیم. پانیذ:من به چه ضمانتی بیام پایین، از کجا معلوم دزد یا زامبی نباشید؟! یه دختر(هانی) : بمولا که نیستیم ابلفظلی نیستیم فقط شما بیا پایین ببینیم تکلیف چی میشه این جمعیت توی این جای کوچیک جامون خیلی تنگه. پانیذ:وا مگه چند نفرید؟ عسل: ۸ تا دختر ۶ تا پسر. یا ابلفظل اینا یه گله ریختن اینجا چجور جا شدن. گوشیمو تو جیبم گذاشتم و قفل درو باز کردم. گفتم:من دارم میام ولی بمولا اگر بخاید کاری کنید چوب و اسپری فلفل دارم جدتونو میارم جلو چشتونا.
-
حمایتاتون واسه رمان کمه ولیا😃
حواسم هستا😃
از دیـــــد پــــــانـــــیـــــذ :
خوب من توی خونم تنها زندگی میکنم خونوادم آلمان زندگی میکنن که البته باهم میونمون خوب نیست و ارتباطی نداریم اینجام بعد اینکه اونا از کشور رفتن من توش زندگی میکنم. هعی داشتم با گوشیم بازی میکردم که یدفعه صدای بسته شدن در طبقه ی پایین اومد. یا ابلفظل نکنه باز در خونه خراب شده بازم باز شده دزدی زامبی چیزی اومده. همیشه ی چوب کنارم اماده داشتم با اسپری فلفل تنهایی زندگی کردنم مشکلاتی داره ادم میترسه اونارو برداشتم و رفتم در واحدو قفل کردم و سعی کردم با نفس عمیق کشیدن خودمو اروم کنم تا راه حل خوبی برای اینکه چیکار کنم پیدا کنم یه صدای حرف زدن از پایین اومدن دقیق نمیفهمیدم چی میگن ولی دوتا دختر بودن یدفعه یه صدایی گفت: اهای کسی خونه هست؟صابخونه کجایی؟ یا پشمائیل من الان باید چیکار کنم. فک کنم بهتره جواب بدن کاریم بخان بکنن هم در قفله هم وسایل دفاعی دارم. گفتم:من خونم،شما دیگه کی هستین؟ دختره(منظور مهشاد) :ما..اوم خوب ما... یه پسره(متین) : فک کنم بهتر باشه بیاید پایین تا بهتون بگیم کی هستیم. پانیذ:من به چه ضمانتی بیام پایین، از کجا معلوم دزد یا زامبی نباشید؟! یه دختر(هانی) : بمولا که نیستیم ابلفظلی نیستیم فقط شما بیا پایین ببینیم تکلیف چی میشه این جمعیت توی این جای کوچیک جامون خیلی تنگه. پانیذ:وا مگه چند نفرید؟ عسل: ۸ تا دختر ۶ تا پسر. یا ابلفظل اینا یه گله ریختن اینجا چجور جا شدن. گوشیمو تو جیبم گذاشتم و قفل درو باز کردم. گفتم:من دارم میام ولی بمولا اگر بخاید کاری کنید چوب و اسپری فلفل دارم جدتونو میارم جلو چشتونا.
-
حمایتاتون واسه رمان کمه ولیا😃
حواسم هستا😃
۲۵.۹k
۱۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.