رمان: چهار دیوار سیاه🖤
رمان: چهار دیوار سیاه🖤
پارت چهارم
یهو در باز شدو مامان لای در موند نگاهی انداخت و گفت آروشا چته انقدر راه میری آروشا ساکت نشست مامان امد نشست رو تخت کنار منو گفت وسایلتونو جمع کنید گفتم چرا مامان جایی میریم؟ سری تکون داد و آروشا بدون هیچ صبری پرسید کجا مامان برگشت نگاش کردو گفت میریم کره باباتو از کار اخراج کردن گفتن برو همونجایی که همقیافه هات هستن باباتم همین الان با کمک باجناقش یه کار تو یه شرکت تو کره پیدا کرده .... تا خواست ادامه بده آروشا بلند شد سر پا و حسابی پریدو دست انداخت گردن مامان و گفت مامان جووون خودمه عشق خودمههه و بعد حسابی بوسش کرد درحالی که کل اتاق پر شده بود از صدای خنده ی ما که بابا امد داخل اتاق و نگاهی به ما انداخت تا دیدیمش آروشا از بغل مامان بلند شد و ساکت نشدو نشست جفت من . بعدش بابا اسم مامان رو اورد و گفت بریم بخوابیم بعد نگاهی به منو آروشا کرد آروشا داشت نگا درو دیوار میکرد بابا با یه لحن مهربون گفت خوب حالا گردنت نشکنه زود بخوابید ما هم با یه لبخند رفتیم تو اتاق و خوابیدیم صبح با غر غرای مامان سر بابا که ظرفا رو اینوجوری بزار چشمام باز شد بعد دوباره چشامو بستم آروشا امد رو تختم و خودشو انداخت سرمو گفت داداشی پاشو پاشو الان میمونی جا دستمو گرفت کشید بلندم کرد آبی به صورتم زدم و وسایلمو جمع کردم معلوم بود که آروشا از دیشب نخدابیده و وسایلشو جمع کرده داشتم جمع میکردم که جیغ خوشحالی آروشا امد که میگفت داداشش ....
ادامه دارد....
لایک و کامنت فراموش نشه🙂🫀
پارت چهارم
یهو در باز شدو مامان لای در موند نگاهی انداخت و گفت آروشا چته انقدر راه میری آروشا ساکت نشست مامان امد نشست رو تخت کنار منو گفت وسایلتونو جمع کنید گفتم چرا مامان جایی میریم؟ سری تکون داد و آروشا بدون هیچ صبری پرسید کجا مامان برگشت نگاش کردو گفت میریم کره باباتو از کار اخراج کردن گفتن برو همونجایی که همقیافه هات هستن باباتم همین الان با کمک باجناقش یه کار تو یه شرکت تو کره پیدا کرده .... تا خواست ادامه بده آروشا بلند شد سر پا و حسابی پریدو دست انداخت گردن مامان و گفت مامان جووون خودمه عشق خودمههه و بعد حسابی بوسش کرد درحالی که کل اتاق پر شده بود از صدای خنده ی ما که بابا امد داخل اتاق و نگاهی به ما انداخت تا دیدیمش آروشا از بغل مامان بلند شد و ساکت نشدو نشست جفت من . بعدش بابا اسم مامان رو اورد و گفت بریم بخوابیم بعد نگاهی به منو آروشا کرد آروشا داشت نگا درو دیوار میکرد بابا با یه لحن مهربون گفت خوب حالا گردنت نشکنه زود بخوابید ما هم با یه لبخند رفتیم تو اتاق و خوابیدیم صبح با غر غرای مامان سر بابا که ظرفا رو اینوجوری بزار چشمام باز شد بعد دوباره چشامو بستم آروشا امد رو تختم و خودشو انداخت سرمو گفت داداشی پاشو پاشو الان میمونی جا دستمو گرفت کشید بلندم کرد آبی به صورتم زدم و وسایلمو جمع کردم معلوم بود که آروشا از دیشب نخدابیده و وسایلشو جمع کرده داشتم جمع میکردم که جیغ خوشحالی آروشا امد که میگفت داداشش ....
ادامه دارد....
لایک و کامنت فراموش نشه🙂🫀
۱.۶k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.