پارت ۶۱ زندگی با بی تی اس
پارت ۶۱ زندگی با بی تی اس
جین تو کافه منتظر مامان باباش بود
بعد پنج دقیقه مامان باباش میان
جین بلند میشه
جین با خودش گفت : اهههه هرچی تمرین کردم تا بگم یادم رفت، اشکال نداره اروم باش ریلکس انگار اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده
جین : سلام.
مامان و بابای جین : سلام
مامان : چیزی شده
جین : نه
بابای جین : پس چرا گفتی بیایم کار مهم باهامون داری
جین : اها اون ، حالا فعلا بشینید به موقش میگم
تو خونه کوک هی دور میزد
شوگا: یه جا بشین دیگه سرم گیج رفت انقد چرخیدی
کوک : نمیتونم
جیمین : چرا. زمین میخ داره ؟
کوک : نه، استرس دارم
نامجون : تو چرا استرس داری ،
کوک : نمیدونم
تهیونگ : به جا سوگول تو استرس داری
جین ویو
نشسته بودیم هنوز حرفی نزده بودم
مامان بابام داشتن من رو نگاه میکردن
تا خواستم سر صحبت رو باز کنم دیدم داداشم اومده تنها هم نیومده با زن و بچه
جین با خودش گفت : من اینو دعوت نکردم.
بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم
بابای جین : خب چی میخواستی بگی
الان چی بگم کاش نامجون باهام میومد
مامان جین : جین!
جین : بله.
بابای جین : چی میخواستی بگی
جین : اهان اون، اممم خب راستش میخواستم بگم که اااا چیزه عاشق شدم
ابمیوه پرید تو گلو بابام و شروع کرد به سرفه کردن
داداش جین ( با خنده) : حالت خوبه؟ تب نداری
جین : نه ندارم
مامان جین : چی گفتی
بابای جین : حالا کی هست
جین : خبب نمیشناسینش
زن داداش جین : خب چطوری اشنا شدید.
جین : داستانش طولانیه
جین تو کافه منتظر مامان باباش بود
بعد پنج دقیقه مامان باباش میان
جین بلند میشه
جین با خودش گفت : اهههه هرچی تمرین کردم تا بگم یادم رفت، اشکال نداره اروم باش ریلکس انگار اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده
جین : سلام.
مامان و بابای جین : سلام
مامان : چیزی شده
جین : نه
بابای جین : پس چرا گفتی بیایم کار مهم باهامون داری
جین : اها اون ، حالا فعلا بشینید به موقش میگم
تو خونه کوک هی دور میزد
شوگا: یه جا بشین دیگه سرم گیج رفت انقد چرخیدی
کوک : نمیتونم
جیمین : چرا. زمین میخ داره ؟
کوک : نه، استرس دارم
نامجون : تو چرا استرس داری ،
کوک : نمیدونم
تهیونگ : به جا سوگول تو استرس داری
جین ویو
نشسته بودیم هنوز حرفی نزده بودم
مامان بابام داشتن من رو نگاه میکردن
تا خواستم سر صحبت رو باز کنم دیدم داداشم اومده تنها هم نیومده با زن و بچه
جین با خودش گفت : من اینو دعوت نکردم.
بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم
بابای جین : خب چی میخواستی بگی
الان چی بگم کاش نامجون باهام میومد
مامان جین : جین!
جین : بله.
بابای جین : چی میخواستی بگی
جین : اهان اون، اممم خب راستش میخواستم بگم که اااا چیزه عاشق شدم
ابمیوه پرید تو گلو بابام و شروع کرد به سرفه کردن
داداش جین ( با خنده) : حالت خوبه؟ تب نداری
جین : نه ندارم
مامان جین : چی گفتی
بابای جین : حالا کی هست
جین : خبب نمیشناسینش
زن داداش جین : خب چطوری اشنا شدید.
جین : داستانش طولانیه
۳۹.۴k
۰۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.