-My Lucifer-²⁷
My Lucifer
Part:²⁷
__________
صبح با حس ماده خیس روی صورتم از خواب بیدار شدم دیدم که پوپو عه که داره لیسم میزنه چون چندسم شد عین چی از جام پریدم دوییدم دسشویی و صورتم شستم و کارای مربوطه رو انجام دادم رفتم یه صبحونه درست کردم و خوردم و مثل همیشه رفتم پیاده روی کردم اومد.....لباسام عوض میکردم که یه پیام اومد برام از طرف جیمین بود
_امروز راس ساعت ۳ بیا عمارت_
به نگاه به ساعت کردم الان ساعت۱۲بود پس رفتم یه فذا درست کردم و خوردم رفتم یکم کتاب خوندم و رفتم حموم حموم کردم و رفتم کارای مربوطه ام رو انجام دادم یه آرایش تقریبا غلیظی کردم و لباسام رو عوض کردم نگاه به ساعت کردم دیدم که الان دیگه باید برم رفتم ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت عمارت وقتی که رفتم عمارت آجوما بایه ناراحتی بام سلام کرد همه خیلی جدی بودن
+:سلام چیزی شده؟
¥:دخترم بیا بشین یه موضوعی است که باید بدونی
+:چشم.اینو گفتم و رفتم نشستم
¢:خب ا/ت باید یچیزی رو بت بگم و حق نداری بزنی روش
+:چ..چه چیزی؟
¢:امروز آقای جئون میاد و میخواد تورو برا پسزش خواستگاری کنه
+:چ....چ...چی؟
¢:همینی که گفتم
+:خب...ک..کی میان؟
¢:همین چند دقیقه دیگه
+:یه نگاه به جیمین کردم اون و پدربزرگ سرشون پایین بود
براهمین نمیتونستم درست ببینمشون توی همین افکار بودم که صدای در اومد حتما خودشونن آجوما درو باز کردم که دیدم یه مرد تقریبا همسن بابای خودم بایه زن که بهش میخورد که ۴۰و خورده ای باشن اومدن داخل
(علامت اوقای جئون÷و خانم جئون×)
×:سلام تو باید ا/ت باشی
+:بله خودم هستم
×:خیلی خوشگلی حتما پسرم عاشقت میشه
+:.....
÷: سلام ا/ت
+:س.سلام
÷:خب ام ا/ت فک کنم پدرمادرت بهت گفته باشن که ما برای چی اینجاییم خب(کلا یکم زرزر میکنه)خب ما فردا با پسرمون میایم که امیدوارم از هم خوشتون بیاد
¢:چرا که نه مطمئن باشید که از هم خوششون میاد
+:..آ..آره
×:خب دیگه ما رفع زحمت کنیم
$:اوه تازه اومدید یکم بیشتر مینشستید
÷:نه خیلی ممنون ما میریم دیگه
÷:خب خدا نگهدار
خداحافظی کردن و رفتن منم بعد از رفتن اونا رفتم خونه خودم و واقعا ناراحت بودم چرا؟چرا باید باکسی که نمیشناسم ازدواج کنم؟اصلا اون پسرشون کیه؟اینا رو تو دلم میگفتم و گریه میکردم........
Part:²⁷
__________
صبح با حس ماده خیس روی صورتم از خواب بیدار شدم دیدم که پوپو عه که داره لیسم میزنه چون چندسم شد عین چی از جام پریدم دوییدم دسشویی و صورتم شستم و کارای مربوطه رو انجام دادم رفتم یه صبحونه درست کردم و خوردم و مثل همیشه رفتم پیاده روی کردم اومد.....لباسام عوض میکردم که یه پیام اومد برام از طرف جیمین بود
_امروز راس ساعت ۳ بیا عمارت_
به نگاه به ساعت کردم الان ساعت۱۲بود پس رفتم یه فذا درست کردم و خوردم رفتم یکم کتاب خوندم و رفتم حموم حموم کردم و رفتم کارای مربوطه ام رو انجام دادم یه آرایش تقریبا غلیظی کردم و لباسام رو عوض کردم نگاه به ساعت کردم دیدم که الان دیگه باید برم رفتم ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت عمارت وقتی که رفتم عمارت آجوما بایه ناراحتی بام سلام کرد همه خیلی جدی بودن
+:سلام چیزی شده؟
¥:دخترم بیا بشین یه موضوعی است که باید بدونی
+:چشم.اینو گفتم و رفتم نشستم
¢:خب ا/ت باید یچیزی رو بت بگم و حق نداری بزنی روش
+:چ..چه چیزی؟
¢:امروز آقای جئون میاد و میخواد تورو برا پسزش خواستگاری کنه
+:چ....چ...چی؟
¢:همینی که گفتم
+:خب...ک..کی میان؟
¢:همین چند دقیقه دیگه
+:یه نگاه به جیمین کردم اون و پدربزرگ سرشون پایین بود
براهمین نمیتونستم درست ببینمشون توی همین افکار بودم که صدای در اومد حتما خودشونن آجوما درو باز کردم که دیدم یه مرد تقریبا همسن بابای خودم بایه زن که بهش میخورد که ۴۰و خورده ای باشن اومدن داخل
(علامت اوقای جئون÷و خانم جئون×)
×:سلام تو باید ا/ت باشی
+:بله خودم هستم
×:خیلی خوشگلی حتما پسرم عاشقت میشه
+:.....
÷: سلام ا/ت
+:س.سلام
÷:خب ام ا/ت فک کنم پدرمادرت بهت گفته باشن که ما برای چی اینجاییم خب(کلا یکم زرزر میکنه)خب ما فردا با پسرمون میایم که امیدوارم از هم خوشتون بیاد
¢:چرا که نه مطمئن باشید که از هم خوششون میاد
+:..آ..آره
×:خب دیگه ما رفع زحمت کنیم
$:اوه تازه اومدید یکم بیشتر مینشستید
÷:نه خیلی ممنون ما میریم دیگه
÷:خب خدا نگهدار
خداحافظی کردن و رفتن منم بعد از رفتن اونا رفتم خونه خودم و واقعا ناراحت بودم چرا؟چرا باید باکسی که نمیشناسم ازدواج کنم؟اصلا اون پسرشون کیه؟اینا رو تو دلم میگفتم و گریه میکردم........
۱۲.۱k
۲۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.