زندگی فاجعه بار من
part:7
* ویو جونگکوک *
تقریبا فکر کنم الان ساعت ۱:۳۵ باشه.
پس زود کارمو با اون ه.ر.ز.ه تموم کردم و با به تیر توی سرش فرستادمش پیش ه.ر.ز.ه های دیگه کلی هم مست کردم.
و خودمو هرجوری بود رسوندم خونه.
خدمتکارا رو مرخص کردم
و رفتم توی اتاق ا.ت.
* ویو ا.ت *
از وقتی که منو اینجا زندانی کردن فکر کنم ۵ ساعت میگذره همینجوری روی تخت نشسته بودم و فکر میکردم که یهو در باز شد و ارباب تو چارچوب در نمایان شد.
ازش معلوم بود که مسته.
همینجوری داشت سمت میومد و منم همینجوری داشتم عقب میرفتم.
که خوردم به تاج تخت.
و اونم اومد و روم خیمه زد و با صدای بمش گفت:
- امشب دوست دارم تا صبح بدجور به ف.ا.ک.ت بدم.
خواهش میکنم ولم کنین(با ترس)
- نشد بیب.تو الان باید به ددیت سرویس بدی وگرنه اتفاق خوبی نمیوفته.
منم که از ترس داشتم میریدم تو خودم با فکر اینکه ممکنه منو بکشه یا به یونا صدمه بزنه گفتم:
باشه.....فقط خواهش میکنم بهم رحم کنین.
-باشه و فردا دوستت هم میاد پیش خودت.
ادامش تو کامنتا🤪
حمایت کنید لطفا😘
* ویو جونگکوک *
تقریبا فکر کنم الان ساعت ۱:۳۵ باشه.
پس زود کارمو با اون ه.ر.ز.ه تموم کردم و با به تیر توی سرش فرستادمش پیش ه.ر.ز.ه های دیگه کلی هم مست کردم.
و خودمو هرجوری بود رسوندم خونه.
خدمتکارا رو مرخص کردم
و رفتم توی اتاق ا.ت.
* ویو ا.ت *
از وقتی که منو اینجا زندانی کردن فکر کنم ۵ ساعت میگذره همینجوری روی تخت نشسته بودم و فکر میکردم که یهو در باز شد و ارباب تو چارچوب در نمایان شد.
ازش معلوم بود که مسته.
همینجوری داشت سمت میومد و منم همینجوری داشتم عقب میرفتم.
که خوردم به تاج تخت.
و اونم اومد و روم خیمه زد و با صدای بمش گفت:
- امشب دوست دارم تا صبح بدجور به ف.ا.ک.ت بدم.
خواهش میکنم ولم کنین(با ترس)
- نشد بیب.تو الان باید به ددیت سرویس بدی وگرنه اتفاق خوبی نمیوفته.
منم که از ترس داشتم میریدم تو خودم با فکر اینکه ممکنه منو بکشه یا به یونا صدمه بزنه گفتم:
باشه.....فقط خواهش میکنم بهم رحم کنین.
-باشه و فردا دوستت هم میاد پیش خودت.
ادامش تو کامنتا🤪
حمایت کنید لطفا😘
- ۲.۹k
- ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط