سرگذشت واقعی اما متفاوت
سرگذشت واقعی اما متفاوت
حرفی نزد اما میدونستم ک اونم موافقه توی این چند ماه اینو حس کرده بودم فقط میترسید از واکنش عموام و پدربزرگم و جا زدن من حقم داشت چون ممکن بود با گفتن این حرف برای همیشه در موردش فکر بد کنن و حتی از خونه بیرونش کنن
_ببین آتنا بازم فکر کن ب تصمیمی ک گرفتی من توی این چند ماه به حسم ب تو مطمعن شدم و تموم حرفارو به جون میخرم ب قول خودت میخام ب حرف قلبم گوش کنم تو دختر خیلی خوب و پاکی اما من از عواقب این عشق وحشت دارم
سالگرد عمه ام برگزار شد و من هم ی دختر 21 ساله شده بودم و تقریبا هشت ماهی که با حمید خان در ارتباط بودم و کم کم تصمیم گرفته بودیم به بقیه بگیم اما هر دفعه مشکلی پیش میومد نمیدونم خدا چرا هر دفعه اتفاقی رو بوجود میاورد شاید خدا هم ب اعتراف به این عشق راضی نبود اما من و حمید خان هر لحظه از این احساس مطمعن تر میشدیم
چند روزی که حمید خان دائما آب میخورد دستشویی میرفت و من ازش میخاستم ک بره دکتر اما میگفت چیزی نیس از استرس زیاده من قانع شده بودم
پدربزرگم همش حواسش به من و حمید خان بود ک مبادا خطایی نکنیم خبر نداشت ک الان یکساله باهاشم تصمیم گرفته بودیم بعد از سفر کاری ک حمید به تهران داشت موضوع رو ب همه بگیم
ساعتای 4 بود ک حمید از همه خدافظی کرد و به سمت تهران رفت هنو دو ساعتی نگذشته بود ک عمو اومد خونه
_پاشین حاضر شیم بریم بیمارستان انگاری حمید خان تو جاده حالش بد شده بردنش بیمارستان
هاج و واج به دهان عموم نگاه میکردم
_چی شده
_نمیدونم دقیقا
بغض گلومو فشار میاد ینی چه بلایی سرش اومده اخه چرا حالش بد شده اون ک خوب بود
توی راه گریه میکردم و دائم نگاه های پدربزرگ رو خودم میدیدم طاقت نیورد
_چته چرا گریه میکنی باباته داداشته ها
_من دیگ طاقت ندارم واسه عزیزام اتفاقی بیفته
_بسه آتنا بسه
میدونم از این ک من از سر عشق و علاقه گریه میکردم عصبی بود ب بیمارستان رسیدیم با دکتر حرف زدیم
انگاری حمید خان دیابت داشته و علت تشنگی و دستشویی رفتنش هم بخاطر همین بود توی جاده قندش میره بالا و میره توی کما
باورم نمیشد حمید کسی که از جونمم واسم مهمتره ب کما رفته بود
یه هفته ای کار من شده بود فقط اشک و گریه و فقط دعا میکردم و از خدا میخاستم اونو بهم برگردونه تنها امیدم تو زندگی حمید بود
بعد از یک هفته به هوش اومد و واقعا معجزه زندگی من بود من تصمیم خودمو گرفته بودم خودم میخاستم ب پدر بزرگم و عموم بگم نمیخاستم دیگ دوری حمید تحمل کنم #سرگذشت #رمان #داستان
حرفی نزد اما میدونستم ک اونم موافقه توی این چند ماه اینو حس کرده بودم فقط میترسید از واکنش عموام و پدربزرگم و جا زدن من حقم داشت چون ممکن بود با گفتن این حرف برای همیشه در موردش فکر بد کنن و حتی از خونه بیرونش کنن
_ببین آتنا بازم فکر کن ب تصمیمی ک گرفتی من توی این چند ماه به حسم ب تو مطمعن شدم و تموم حرفارو به جون میخرم ب قول خودت میخام ب حرف قلبم گوش کنم تو دختر خیلی خوب و پاکی اما من از عواقب این عشق وحشت دارم
سالگرد عمه ام برگزار شد و من هم ی دختر 21 ساله شده بودم و تقریبا هشت ماهی که با حمید خان در ارتباط بودم و کم کم تصمیم گرفته بودیم به بقیه بگیم اما هر دفعه مشکلی پیش میومد نمیدونم خدا چرا هر دفعه اتفاقی رو بوجود میاورد شاید خدا هم ب اعتراف به این عشق راضی نبود اما من و حمید خان هر لحظه از این احساس مطمعن تر میشدیم
چند روزی که حمید خان دائما آب میخورد دستشویی میرفت و من ازش میخاستم ک بره دکتر اما میگفت چیزی نیس از استرس زیاده من قانع شده بودم
پدربزرگم همش حواسش به من و حمید خان بود ک مبادا خطایی نکنیم خبر نداشت ک الان یکساله باهاشم تصمیم گرفته بودیم بعد از سفر کاری ک حمید به تهران داشت موضوع رو ب همه بگیم
ساعتای 4 بود ک حمید از همه خدافظی کرد و به سمت تهران رفت هنو دو ساعتی نگذشته بود ک عمو اومد خونه
_پاشین حاضر شیم بریم بیمارستان انگاری حمید خان تو جاده حالش بد شده بردنش بیمارستان
هاج و واج به دهان عموم نگاه میکردم
_چی شده
_نمیدونم دقیقا
بغض گلومو فشار میاد ینی چه بلایی سرش اومده اخه چرا حالش بد شده اون ک خوب بود
توی راه گریه میکردم و دائم نگاه های پدربزرگ رو خودم میدیدم طاقت نیورد
_چته چرا گریه میکنی باباته داداشته ها
_من دیگ طاقت ندارم واسه عزیزام اتفاقی بیفته
_بسه آتنا بسه
میدونم از این ک من از سر عشق و علاقه گریه میکردم عصبی بود ب بیمارستان رسیدیم با دکتر حرف زدیم
انگاری حمید خان دیابت داشته و علت تشنگی و دستشویی رفتنش هم بخاطر همین بود توی جاده قندش میره بالا و میره توی کما
باورم نمیشد حمید کسی که از جونمم واسم مهمتره ب کما رفته بود
یه هفته ای کار من شده بود فقط اشک و گریه و فقط دعا میکردم و از خدا میخاستم اونو بهم برگردونه تنها امیدم تو زندگی حمید بود
بعد از یک هفته به هوش اومد و واقعا معجزه زندگی من بود من تصمیم خودمو گرفته بودم خودم میخاستم ب پدر بزرگم و عموم بگم نمیخاستم دیگ دوری حمید تحمل کنم #سرگذشت #رمان #داستان
- ۱۳۱.۹k
- ۱۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط