سرگذشت واقعی اما متفاوت

سرگذشت واقعی اما متفاوت
از ماشین پیاده شدم تو چشماش خیره شدم
_من بچه نیستم من از حسم مطمعنم اگ لحظه ای شک داشتم نمیگفتم
چیزی نگفت منم رفتم داخل خونه ذهنم بی نهایت درگیر شده بود چرا منو بچه میدید بهش ثابت میکنم عشقمو حق نداره احساسمو نادیده بگیره من تصمیم خودمو گرفته بودم
بهش پیام داد
_حمیدخان بابت امروز میخاستم بگم
بعد از نیم ساعت جواب داد
_بله گفتم ک فراموش میکنم حرفاتو
_اما من نمیخام فراموش کنی میخام بهش فکر کنی شاید بنظرت دختر پرویی بنظر میام اما این پرو بازی نیس فقط حرف دلمو باهات درمیون گذاشتم
دیگ جوابی نداد منم ناامید شدم و خابیدم
چند هفته ای به همین منوال میگذشت گاهی وقتا پیام بازی اما زیاد نمیدمش یا سرکار بود یا خونش ک یه روز ازم خاست منو ببینه حس میکردم دلش کمی نرم شده رفتم به همون پارکی ک گفته بود هیجان داشتم یعنی چیکارم داشت
_سلام حمید خان
_سلام تو دیوونه ای دختر بهت میگم بچه بهت برمیخوره به ته این عشق فکر کردی نمیتونی که تا ابد از همه پنهونش کنیم من 20 سال ازت بزرگترم من بچه هام همسن تو هستن و از همه بدتر شوهر عمه توام میدونی اگ بفهمن چی میشه بهش فکر کردی زنده نمیذارمون و هیچکس پشتت نیست
_من به تموم اینها فکر کردم و تصمیمو گرفتم من پا پس نمیکشم من میخام ب حرفم قلبم گوش کنم نه حرف بقیه فقط کافیه تو منو بخای و این عشق دو طرفه باشه #سرگذشت #رمان #داستان
دیدگاه ها (۲)

سرگذشت واقعی اما متفاوتحرفی نزد اما میدونستم ک اونم موافقه ت...

سرگذشت واقعی اما متفاوتحمید خان از بیمارستان مرخص کردیم حالش...

سرگذشت واقعی اما متفاوت_چی شده_فک کردی من نمیفهمم همش نگاهت ...

سرگذشت واقعی اما متفاوتدلم آروم گرفت با این حرف حمید خان و ا...

#why_himpart:88آروم چشامو باز کردم و به کنارم نگاه کردم.جونگ...

لطفا من عاشقت شدم میدونم چی میگی میدونم هردوتامون هم دختریم ...

سناریو بی تی اس درخواستی 💜وقتی تولدمون هست و یادشون رفته و ط...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط