رمانمربععشق

#رمان_مربع_عشق
پارت دهم
دوتامون خشکمون زده بود؛ اون زود تر از من منفجر شد، حق بجانب گفتم: چته خودتو تو اینه دیدی!؟پرتقال!
با حرف آخرم بیشتر خندید با شیطنت تابی به چشمام دادم و گفتم: نه به اون ساعدتون که نزدیک بود ابجیمونو به مقام رفیع شهادت برسونه نه به تو!.
تو دلم گفتم:( حالا خوبه بازیگرم نشده، بزار فیلمت بیاد بیرون بعد اون وقت خودتو بگیر ) که با صدای خندش به خودم اومدم چشمامو ریز کردم گفتم: ویتامین خنده خوردی؟! کار داریما ما عین شما علاف و بیکار نیستیم! با خنده گفت: خیلی باحالی دختر! هیچ وقت بلند فکر نکن، باشه؟!
( اوخ خاک تو سرم دوباره بلند فکر کردم) ولی خودمو از تک و تا ننداختم و همونطور که اداشو در میووردم گفتم: خب، دلیل مزاحمت؟!
خندشو به زور جمع کرد و با شیطنت گفت: هی، میدونی من پسرکیم؟، داداش کیم؟، اصلا خودم کیم؟!!
این چه طرز صحبت با یه خانواده هنرمنده؟!
ماهیتابه رو بلند کردم که بزنم تو سرش که
گفت:》نزن غلط کردم ! به خدا اومدم بگم سیب زمینی داری؟《
خدایانکنه من نخوام یه روز سوتی ندم نمیشه که حواسم نبود گفتم: باشه یه لحظه گوشی!!! که دیگه نتونست خودشو نگه داره و از خنده منفجر شد.
اومدم برم تو آشپز خونه برا این سیب زمینی، سیب‌زمینی بیارم که بعله، سوتی چهارم تو امروز لیز خوردم، نزدیک بود از پله ها بیفتم که تو هواگرفتم......

+++ #۶‌ماه‌قبل (حال)
"رها"
تو راه گیلان بودیم، کلافه نگاهی به نیم‌رخ ریحانه کردم نزدیک یک هتل می شدیم: مگه نگفتی میایم شمال خونه خاله مامانت...؟!!
ولی جواب نداد. بلند و کلافه گفتم: ریحانه!!!
با پوزخند میگه: آقا سینا رفته دم خونه خاله گفته اگه رفتیم اونجا خاله بهش خبر بده.
بهت زده گفتم: نه....الان خاله زیبا چه فکری در مورد ما میکنه؟!! ریحانه با آسودگی گفت: نگران اونش نباش بهش گفته هم‌کلاسیمونه باید یه مطلب بهم برسونه خیلی مهمه و عجله داره و از این چدت و پرتا.
عصبی گفتم: اصلا از کجا فهمید اومدیم شمال؟!! نکنه.....
گردمنو به شدت به طرف ریحانه که مظلوم پشت‌فرمون به جاده خیره شده بود برگردوندم که صدای مهره های گردنم به وضوح شنیدم.
عصبی، تقریبا داد زدم: تو بهش گفتی...؟؟!!!
ریحانه که میدونست من وقتی عصبی میشم کسی جلو دارم نیست و به معنای واقعی "سگ میشم" تند تند گفت:( نه، به خدااز دهنم پرید اصلا.....)
از لای دندونای کلید شده حرفشو قطع کردم: مگه باهاش حرف زدی...؟
دیدگاه ها (۷)

#رمان_مربع_عشق پارت یازدهمریحانه که انگار فهمیده بود نباید ا...

#رمان_مربع_عشق پارت دوازدهمانگار از نگرانیش کاسته شده بود چو...

#رمان_مربع_عشق پارت نهمچنتا حسو هم‌زمان داشتم عصبی بودم از خ...

#رمان_مربع_عشق پارت هشتم+++ #چند‌ماه‌قبل« رها» امروز پنجشنبس...

فرار من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط