p99
p99
تارا-یجوری محکم بغلم کرده بود که
بااحساس خفگی لند شدم
ولم کن
علی-بازکلی سحری براچی بلند شدی
تارا-کل سحر نی ساعت12 ظهرهه
علی-عه
تارا-بله
وای گشنمهههه
پاشو زنگ بزن دیزی بیارن قول داده بوید برام دیزی میخرییی
زود باشششش
علی-یه دستم و گذاشتم زیر سرم بهش نگا کردم
یه نفس بگیر خانم
تارا-من دیزییییی میخوام
علی-بعضی وقتا شک میکنم 26سالته حس میکنم
مثلا همسن نازلی
تارا-متقابله
راستی کنسرت نداری تو
علی-نمیدونم
چرا فردا
هتل اسپیناس
تارا-وای اونقد دلم
تنگ شه برا فنات
اون گوگولیا دا د میزدنااااا
بک استیج گیردادانای قمی
وایییی
خوبه نمیدونن من دوست دخترتمااااا
پارم میکردننننننن
علی-عاخییییی
تارا-صبرکن ببینم هاپوهات کجااان
دلم براشون تنگ شدههه
علی-پیش سینان
تارا-زود بگیرشون
بازی کنم باهاشون
علی-چشم
تاار-رفتم دستشویی دست و صورتم و شستم
هوا گرفته بود
عاشق انی وایبی که میداد بودم
یکم به اسمون نگا کردم
رفتم پاییین
یچیزی خوردم ته دلم و بگیره
تا غذا هابیان
گوشیم و برداشتم یکم
اینستام و چک کردمگپیام های علی روکه خوندم بغضی شدم یکمی
ولی مهم الان بود که پیششم
پیجم و ازحالت پرایوت دراوردم
بد دیگه پروفایلم و عوصض کردم
ایدیمم تغیر دادم
البته قبلش هایلایت هایی
که باعلی بودن و پاک کردم اونایی که عاشقانه بودن
بد دیگه ارههه برگشتم به اصلی خودم
علی-هوا چقد خوبهههه
خنکه
تارا-هوم
زنگ در و زدن
غذا هارو اوردن؟
علی-نه سیناست
تارا-چه زود گفتی
علی-فکرکن یروز بیشتر تحملشون کنه
تارا-خندیدم
باعلی رفتیم دم در سینا بادیدنم شوکه شد
سینا-توکی برگشتی دختر
تارا-باعلی برگشتیم
سینا-به بهه دلم برات تنگ شده بوداااا
تارا-منم
ببینم هاپوهارووو
وایییی
خدااااااااااا
بغلشون کردم گوگولیا هنوز یادشون بود من و از این سگ ها بامعرفت تر ندیده بودممم منن اصلا
سینا-من برم دیگه
علی-بمون براناهار
سینا-نه مرسی خداخدافظ
تارا-فعلا
علی-دلت برااینا بیشتر تنگ شده بودا مثل اینکههه
تارا-بهشون نرسیدی لاغرشدن غذاشون کوش من غذاشون و بدم
بیایید مامان فداتون بشه
علی-مامان
تارا-اره مامانشونم
علی-اها منم یعنی باباشونم
تارا-نه توعم پسرمی
علی-من پسرتم
تارا-اره
علی-بت نشون میدم شب کی پسرته
تارا-گگگگ
علی-هنو زدهن کج کن
تارا-نرسیدن غذاها؟
علی-چه دبونم میان دیگه
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
تارا-یجوری محکم بغلم کرده بود که
بااحساس خفگی لند شدم
ولم کن
علی-بازکلی سحری براچی بلند شدی
تارا-کل سحر نی ساعت12 ظهرهه
علی-عه
تارا-بله
وای گشنمهههه
پاشو زنگ بزن دیزی بیارن قول داده بوید برام دیزی میخرییی
زود باشششش
علی-یه دستم و گذاشتم زیر سرم بهش نگا کردم
یه نفس بگیر خانم
تارا-من دیزییییی میخوام
علی-بعضی وقتا شک میکنم 26سالته حس میکنم
مثلا همسن نازلی
تارا-متقابله
راستی کنسرت نداری تو
علی-نمیدونم
چرا فردا
هتل اسپیناس
تارا-وای اونقد دلم
تنگ شه برا فنات
اون گوگولیا دا د میزدنااااا
بک استیج گیردادانای قمی
وایییی
خوبه نمیدونن من دوست دخترتمااااا
پارم میکردننننننن
علی-عاخییییی
تارا-صبرکن ببینم هاپوهات کجااان
دلم براشون تنگ شدههه
علی-پیش سینان
تارا-زود بگیرشون
بازی کنم باهاشون
علی-چشم
تاار-رفتم دستشویی دست و صورتم و شستم
هوا گرفته بود
عاشق انی وایبی که میداد بودم
یکم به اسمون نگا کردم
رفتم پاییین
یچیزی خوردم ته دلم و بگیره
تا غذا هابیان
گوشیم و برداشتم یکم
اینستام و چک کردمگپیام های علی روکه خوندم بغضی شدم یکمی
ولی مهم الان بود که پیششم
پیجم و ازحالت پرایوت دراوردم
بد دیگه پروفایلم و عوصض کردم
ایدیمم تغیر دادم
البته قبلش هایلایت هایی
که باعلی بودن و پاک کردم اونایی که عاشقانه بودن
بد دیگه ارههه برگشتم به اصلی خودم
علی-هوا چقد خوبهههه
خنکه
تارا-هوم
زنگ در و زدن
غذا هارو اوردن؟
علی-نه سیناست
تارا-چه زود گفتی
علی-فکرکن یروز بیشتر تحملشون کنه
تارا-خندیدم
باعلی رفتیم دم در سینا بادیدنم شوکه شد
سینا-توکی برگشتی دختر
تارا-باعلی برگشتیم
سینا-به بهه دلم برات تنگ شده بوداااا
تارا-منم
ببینم هاپوهارووو
وایییی
خدااااااااااا
بغلشون کردم گوگولیا هنوز یادشون بود من و از این سگ ها بامعرفت تر ندیده بودممم منن اصلا
سینا-من برم دیگه
علی-بمون براناهار
سینا-نه مرسی خداخدافظ
تارا-فعلا
علی-دلت برااینا بیشتر تنگ شده بودا مثل اینکههه
تارا-بهشون نرسیدی لاغرشدن غذاشون کوش من غذاشون و بدم
بیایید مامان فداتون بشه
علی-مامان
تارا-اره مامانشونم
علی-اها منم یعنی باباشونم
تارا-نه توعم پسرمی
علی-من پسرتم
تارا-اره
علی-بت نشون میدم شب کی پسرته
تارا-گگگگ
علی-هنو زدهن کج کن
تارا-نرسیدن غذاها؟
علی-چه دبونم میان دیگه
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
۲.۹k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.