Part 51
#Part_51
دستشو تهدید وار جلوم تکون داد
_بار اخرت باشه چموش بازی درمیاری
چیزی نگفتم. توی صورتم غرید
_خالیته یا نه؟
اروم سرم رو تکون دادم که نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت
چندتا فحش آب دار توی دلم بارش کردم
نگاهی به خون های روی زمین انداختم
اول از همه باید اینا رو تمیز می کردم
بعد از گشتن کل کابینت ها و مثل میمون آویزون شون از کابینت های ردیف بالا بالاخره یه کهنه پیدا کردم و تونستم خون ها رو پاک کنم
دستم شدیدا می سوخت ولی اهمیت ندادم و بعنوان قدم بعدی مشغول پوست گرفتن سیب زمینی ها شدم
نمی دونستم گلی چه غذایی رو می خواست درست کنه. پس تصمیم گرفتم انتخاب غذا به عهده ی خودم باشه
سیب زمینی های پوست گرفته شده رو شستم و خلال کردم
همزمان که سیب ها رو گذاشتم تا سرخ شن؛ از توی فریزر تیکه های مرغ رو بیرون گذاشتم تا یخشون آب شه
بعد از چند دقیقه که مرغ ها رو سرخ کردم فلفل دلمه ای و هویج و بقیه ی مخلفات رو هم بهش اضافه کردم و سر قابلمه رو گذاشتم
برنج ها رو هم توی دو تا قابلمه جداگانه روی شعله گذاشتم و خودم مشغول سرخ کردن بقیه ی سیب زمینی ها شدم
#Part_52
برنج ها رو که دم دادم صدای اذان بلند شد
زیاد بلند نبود ولی می شد تشخیصش بدی
نگاهی به بقیه ی سیب ها انداختم و ترجیح دادم بعدا بیام و سرخشون کنم
با دو طبقه ی بالا رفتم و وضو گرفتم
حدس زدم جانماز توی یکی از کشو های کمد یا میز آرایش باشه ولی بعد از کلی گشتن چیزی پیدا نکردم
نگاهی به توالت انداختم و از نحوه قرارگیری سنگش؛ جهت قبله رو حدس زدم و رو به قبله نشستم
خیلی با اون بالاسریم حرف داشتم خیلی...
چند دقیقه بعد با یاداوری غذاها ازجام بلند شدم توی سرویس رفتم و لباس ها و روتختی رو مرتب یه گوشه تا کردم
عکس بابا و چاقوی کوچکمم از توی جیب لباس هام برداشتم و بیرون اومدم
نگاهی به عکس بابا انداختم و زیر لب زمزمه کردم
_سلام. خوبی بابایی؟ هیراد هنوز کاری به کارم نداشته. شاید شانس اوردم نه؟ نباید باهاش لجبازی کنم تا مثل گلاره بتونم اینجا زندگی کنم
عکس رو توی جیبم گذاشتم و با عجله از اتاق بیرون رفتم که سینه به سینه ی کسی شدم
سرم رو بالا آوردم و با دیدن...
#Part_53
با دیدن همون پسر یا دوست هیراد هول شده عقب کشیدم
_ب..ببخشید
دستشو توی جیب شلوارش برد و با لبخند گفت
_تازه اومدی؟ خوب بلدی با اعصاب هیراد بازی کنیا!
با تخسی گفتم
_من فقط کاری که خودش گفت رو انجام دادم
خندید
_اسمم هومنه. اسم تو چیه؟
نمیدونم چرا ولی ازش خجالت می کشیدم
زیر لب زمزمه کردم
_دلارام
فکد نمی کردم بشنوه ولی انگار شنید که گفت
_خوشبختم بانو
با گفتن"_ همچنین.با اجازه ای" از کنارش رد شدم و خودمو به اشپزخونه رسوندم
قلبم تند میزد و نمیدونستم چرا
بوی برنج که توی بینیم پیچید دو دستی توی سرم کوبیدم
_وای برنجا!
#Part_54
زیر یکی از قابلمه ها رو کم نکرده بودم و برنج هاش رو به نابودی بود!
سریع قابلمه دیگه ای برداشتم و برنج های باقیمونده رو توش ریختم و دوباره روی شعله ی ملایم گذاشتم
نگاهی به سیب زمینی ها انداختم و دوباره مشغول سرخ کردن شدم
کارم که تموم شد خورشت مرغم هم تقریبا پخته بود و برنج ها هم ته دیگ طلایی قشنگی داشتن
با یاد اوری اینکه من اصلا نمی دونم چند نفر مهمون هیرادن یکی دیگه توی سرم کوبیدم و زیر لب گفتم
_خاک بر سرت کنن دلارام اخه این حواسه تو داری اگه یه ایل بیان خونش میخوای چکار کنی
توی همین فکر ها بودم که گلی وارد اشپزخونه شد
با دیدنش گل از گلم شکفت
_الهی قربونت برم گلی جون من به یه مشکل خوردم. اصلا نمی دونستم چند نفر قراره بیان. یه نگاه بنداز ببین غذا کم نباشه؟
گلی با دیدن دوتا قابلمه برنج و خورشت زیر خنده زد
_چی پیش خودت فکر کردی دختر. کی قراره بیاد؟ مهمونمون اقا هومنه دیگه
از حرص جیغی کشیدم
_اه گلیییی
گلی دوباره خندید و گفت بیا میز رو بچینیم تا اقا نیومده
#Part_55
دستمو زیر چونم زدم و به میز چیده شده نگاه کردم
_گلی یه چیزی کمه ها
گلی دوتا ظرف ژله رو وسط میز گذاشت وگفت
_نه دخترم همه چیش کامله
توی آشپزخونه دویدم و گفتم
_صبرکن فهمیدم چی کمه
از توی یخچال کاهو و کلم و هر چی دم دستم اومد برداشتم و توی یه دیس بزرگ خردشون کردم
دیس رو که سر سفره گذاشتم گلی خندید و گفت
_افرین کدبانو شدیا
خندیدم و زبونمو بیرون اوردم
_کدبانو بودم فقط چشم بصیرت می خواست
با اومدن هیراد و دوستش دیگه چیزی نگفتم و همراه گلی به آشپزخونه برگشتم
دوتا بشقاب برداشتم و برای خودمون هم یکم برنج و خورشت کشیدم
گلی سفره کوچکی رو اورد و بشقاب و ظرف کوچک سالادی رو روش گذاشتیم
ذهنم به گذشته برگشت
#Part_56
"_بابا من سینه دوست دارم یه چی به ویدا بگو
ویداهم با حرص گفت
_خب منم سینه دوست دارم مگه فقط تو دخترشی؟
با صدای خنده ی لیدا
دستشو تهدید وار جلوم تکون داد
_بار اخرت باشه چموش بازی درمیاری
چیزی نگفتم. توی صورتم غرید
_خالیته یا نه؟
اروم سرم رو تکون دادم که نگاه تحقیر آمیزی بهم انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت
چندتا فحش آب دار توی دلم بارش کردم
نگاهی به خون های روی زمین انداختم
اول از همه باید اینا رو تمیز می کردم
بعد از گشتن کل کابینت ها و مثل میمون آویزون شون از کابینت های ردیف بالا بالاخره یه کهنه پیدا کردم و تونستم خون ها رو پاک کنم
دستم شدیدا می سوخت ولی اهمیت ندادم و بعنوان قدم بعدی مشغول پوست گرفتن سیب زمینی ها شدم
نمی دونستم گلی چه غذایی رو می خواست درست کنه. پس تصمیم گرفتم انتخاب غذا به عهده ی خودم باشه
سیب زمینی های پوست گرفته شده رو شستم و خلال کردم
همزمان که سیب ها رو گذاشتم تا سرخ شن؛ از توی فریزر تیکه های مرغ رو بیرون گذاشتم تا یخشون آب شه
بعد از چند دقیقه که مرغ ها رو سرخ کردم فلفل دلمه ای و هویج و بقیه ی مخلفات رو هم بهش اضافه کردم و سر قابلمه رو گذاشتم
برنج ها رو هم توی دو تا قابلمه جداگانه روی شعله گذاشتم و خودم مشغول سرخ کردن بقیه ی سیب زمینی ها شدم
#Part_52
برنج ها رو که دم دادم صدای اذان بلند شد
زیاد بلند نبود ولی می شد تشخیصش بدی
نگاهی به بقیه ی سیب ها انداختم و ترجیح دادم بعدا بیام و سرخشون کنم
با دو طبقه ی بالا رفتم و وضو گرفتم
حدس زدم جانماز توی یکی از کشو های کمد یا میز آرایش باشه ولی بعد از کلی گشتن چیزی پیدا نکردم
نگاهی به توالت انداختم و از نحوه قرارگیری سنگش؛ جهت قبله رو حدس زدم و رو به قبله نشستم
خیلی با اون بالاسریم حرف داشتم خیلی...
چند دقیقه بعد با یاداوری غذاها ازجام بلند شدم توی سرویس رفتم و لباس ها و روتختی رو مرتب یه گوشه تا کردم
عکس بابا و چاقوی کوچکمم از توی جیب لباس هام برداشتم و بیرون اومدم
نگاهی به عکس بابا انداختم و زیر لب زمزمه کردم
_سلام. خوبی بابایی؟ هیراد هنوز کاری به کارم نداشته. شاید شانس اوردم نه؟ نباید باهاش لجبازی کنم تا مثل گلاره بتونم اینجا زندگی کنم
عکس رو توی جیبم گذاشتم و با عجله از اتاق بیرون رفتم که سینه به سینه ی کسی شدم
سرم رو بالا آوردم و با دیدن...
#Part_53
با دیدن همون پسر یا دوست هیراد هول شده عقب کشیدم
_ب..ببخشید
دستشو توی جیب شلوارش برد و با لبخند گفت
_تازه اومدی؟ خوب بلدی با اعصاب هیراد بازی کنیا!
با تخسی گفتم
_من فقط کاری که خودش گفت رو انجام دادم
خندید
_اسمم هومنه. اسم تو چیه؟
نمیدونم چرا ولی ازش خجالت می کشیدم
زیر لب زمزمه کردم
_دلارام
فکد نمی کردم بشنوه ولی انگار شنید که گفت
_خوشبختم بانو
با گفتن"_ همچنین.با اجازه ای" از کنارش رد شدم و خودمو به اشپزخونه رسوندم
قلبم تند میزد و نمیدونستم چرا
بوی برنج که توی بینیم پیچید دو دستی توی سرم کوبیدم
_وای برنجا!
#Part_54
زیر یکی از قابلمه ها رو کم نکرده بودم و برنج هاش رو به نابودی بود!
سریع قابلمه دیگه ای برداشتم و برنج های باقیمونده رو توش ریختم و دوباره روی شعله ی ملایم گذاشتم
نگاهی به سیب زمینی ها انداختم و دوباره مشغول سرخ کردن شدم
کارم که تموم شد خورشت مرغم هم تقریبا پخته بود و برنج ها هم ته دیگ طلایی قشنگی داشتن
با یاد اوری اینکه من اصلا نمی دونم چند نفر مهمون هیرادن یکی دیگه توی سرم کوبیدم و زیر لب گفتم
_خاک بر سرت کنن دلارام اخه این حواسه تو داری اگه یه ایل بیان خونش میخوای چکار کنی
توی همین فکر ها بودم که گلی وارد اشپزخونه شد
با دیدنش گل از گلم شکفت
_الهی قربونت برم گلی جون من به یه مشکل خوردم. اصلا نمی دونستم چند نفر قراره بیان. یه نگاه بنداز ببین غذا کم نباشه؟
گلی با دیدن دوتا قابلمه برنج و خورشت زیر خنده زد
_چی پیش خودت فکر کردی دختر. کی قراره بیاد؟ مهمونمون اقا هومنه دیگه
از حرص جیغی کشیدم
_اه گلیییی
گلی دوباره خندید و گفت بیا میز رو بچینیم تا اقا نیومده
#Part_55
دستمو زیر چونم زدم و به میز چیده شده نگاه کردم
_گلی یه چیزی کمه ها
گلی دوتا ظرف ژله رو وسط میز گذاشت وگفت
_نه دخترم همه چیش کامله
توی آشپزخونه دویدم و گفتم
_صبرکن فهمیدم چی کمه
از توی یخچال کاهو و کلم و هر چی دم دستم اومد برداشتم و توی یه دیس بزرگ خردشون کردم
دیس رو که سر سفره گذاشتم گلی خندید و گفت
_افرین کدبانو شدیا
خندیدم و زبونمو بیرون اوردم
_کدبانو بودم فقط چشم بصیرت می خواست
با اومدن هیراد و دوستش دیگه چیزی نگفتم و همراه گلی به آشپزخونه برگشتم
دوتا بشقاب برداشتم و برای خودمون هم یکم برنج و خورشت کشیدم
گلی سفره کوچکی رو اورد و بشقاب و ظرف کوچک سالادی رو روش گذاشتیم
ذهنم به گذشته برگشت
#Part_56
"_بابا من سینه دوست دارم یه چی به ویدا بگو
ویداهم با حرص گفت
_خب منم سینه دوست دارم مگه فقط تو دخترشی؟
با صدای خنده ی لیدا
۱۹.۱k
۰۴ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.