"𝐦𝐲 𝐡𝐮𝐬𝐛𝐚𝐧𝐝"
𝐜𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 :𝟏
𝐏𝐚𝐫𝐭:۴۴
"ویو جونگکوک"
یکم اطراف و نگاه کردم که با دیدن وسایل قرص اینا ،تازه گرفتم چی شده.
در حالی که دستم زیر سر جنا بود .اروم نشستم.
موهام و با دستش عقب نگه داشتم..
وای کاش می شد بخوابم.
اولین بارمه با اینکه جلسه مهمی دارم اصلا راصی به رفتن نیستم.
دستم و زیر سرش سفط کردم.
و از رو تخت امدم پاین و اون یکی دستم و زیر پاهاش انداختم و بلندش کردم.
که از یه دستش حوله افتاد.
یعنی انقدر بیدار بوده که همینجوری خوابش برده!؟؟؟
رو تخت گزاشتمش ..
پتو رو روش کشیدم..
که تو خواب گفت:
_قرصات و بخور بچه.....
جان؟؟
الان با من بود؟!
هزیون می گفت؟؟؟؟
تو خوابم عین واقعیت لباش هعی تکون میخورد و چرت و پرت می گفت.
فکر کنم چندباری به ذهنم رسید که محکم ببوسمش..ولی خب یا موقعیت خوب نبوده یا نمی خواستم فکر کنه ادمه مهمیه..
ولی الان که هم موقفیت بود هم خواب بود....
وای بیخیال..
رفتم سمت کمد و لباسام و ورداشتم.
در حالی که دکمه هایه پیراهنم و می بستم کلا بهش زول زده بودم.
و تا به خودم امدم بالا سرش بودم.
یه دستم و کنار سرش گزاشتم خم شدم تو صورتش..
و انقدر بهش نزدیک شدم که دیگه لب پاینش و بین لبام بود.
اصلا برام مهم نبود که بیدار میشه یا نه...
فکر میکردم قرار بود یه بوسه ساده باشه.
ولی چشمام و بستم و تا تونستم لبش و بین لبام فشار دادم.
انگار بهم حال می داد....
چشمام که باز کردم دیدم با چشمایی از حدقه در امده نگام میکنه.
طولی نکشید که دستاش رو سینم نشست و فشار وارد کرد.
ولی با یه دستم ،دستاش و رو دلش قفل کردم و دوباره به جون لباش افتادم..
و خلاصه بعد ۵ دقیقه جدا شدم..
.و کنار رفتم که سریع رو تخت نشست..
از خواب شیرین بیدار شده بود.
جنا: چیکار میکنی؟
کوک: خوشت امد نه؟
جنا: خوشممم امددد!!؟
کوک: بایدم خوشت بیاد..از این به بعد همین جوری بیدارت میکنم...روزت و قشنگ شروع میکنم...
_______
بقیش شب...
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.