بعد از کوچر بیرکار اهل مریوان که برنده جایزه نوبل ریاضی

‏بعد از کوچر بیرکار اهل مریوان که برنده جایزه نوبل ریاضی (فیدلز) شد، این بار نادیه مراد از کردهای سنجار عراق برنده جایزه صلح نوبل شد.

@sotedlanhh

نادیه مراد به همراه دنیس موکویگی بخاطر تلاش‌شان برای پایان دادن به استفاده از خشونت جنسی در جنگ، برنده جایزه صلح نوبل شد.
متن او را که در سازمان ملل خوانده بود را ببینید
متنی که اندوهی کشنده است
👇 👇

نادیه مراد دختری که سه سال تمام، غنیمتی داعش بود. او جایزه ی صلح نوبل را گرفته است، از واژه واژه اش خون می چکد...

نام شان داعش بود، آمده بودند ما را به جهنم ببرند و خود شان سر راه به بهشت بروند!
دعوت نامه شان در دست چپ شان بود و با انگشت شهادتین دست راست، آسمان را نشان می دادند!
مادرم برای سکس شرعی بسیار پیر بود و طعم حوریان بهشتی را نمی داد، او را کشتند، خواهر کوچکم را همچون بره ای تازه نگه داشتند. او باکره بود! همچون مریم، کمی معصوم تر، کمی کردتر، همچون آب زلال!
خواهرم باید زن امیر الاکبر می شد!
خدا شاهد بود، ما تفنگ نداشتیم، سرود “خوایه وه ته ن” می خواندیم!
خدا شاهد بود ما گلدان ها را آب می دادیم، گلها را گل می دادیم!
خدا شاهد بود آمدند پدرم را به دو قسمت نامساوی تقسیم کردند؛ سرش را برای وطن جاگذاشتند و بدنش را زیر خاک دفن کردند که نفت شود!
خدا شاهد بود برادر کوچکم را لخت زیر آفتاب نگه داشتند و به او شهادتین یاد می دادند؛ باید می گفت الله بزرگتر است!
خدا شاهد بود او از فرط عطش و بی آبی جان داد!
خدا شاهد بود سیاه بودند، مردانی از سرزمین حجر و آتش و ما زبان شان را نمی فهمیدیم، اما رفتار شان را…!
مردانی با ریش های بلند، مغزهای کوتاه، باورهای سخت! نام شان عقرب، ملخ و سوسمار بود! لشکری از لجن و پشم و اعتقاد!
آن ها آمدند، آرزوهای من را کشتند، آن ها من را غنیمت صدا می زدند!
آن زمان دیگر نادیا نبودم، آن روز دختری بودم با روحی زخمی که از نفس هایم خون می‌چکید، آن روز هیولای ظریفی بودم که با جهان قطع رابطه کرده بودم، در من انسان مرده بود و لاشه ای بودم که حتی مومیایی هزار ساله اش ارزش نداشت، آن روز مرگی بودم در روحی! 
بعد از آن زنی می مرد، زنی حامله می شد، زنی خودکشی می کرد، زنی خودسوزی… زنی هزار رکعت نماز جبر می خواند!
بعد از آن زنانی، از رنج حامله شده بودند، زنانی فقط یک تقویم می شناختند: روز اول تجاوز، روزهای بعد از آن عذاب!
بعد از آن، تاریخ به دو دوره تقسیم شد: قبل از فاجعه ی سیاه – بعد از فاجعه ی سیاه!
بعد از آن زنان فقط یک خیابان را سر راست بلد بودند، خیابان منتهی به بیمارستان بیماران روانی!
بعد از آن زنان فقط یک آواز می خواندند: “ای مرگ کجایی؟ زندگی مرا کشت”.
بعد از آن زنان تابوت بودند و کودکان در شکم شان مردگان هزار ساله!
بعد از آن زنان مجسمه ای بودند که وسط شهر برای عبرت تاریخ نصب شده بودند!
آن روز هوا گرم بود، خدا شاهد بود، مردی آمد، من را کشت و باز دعا می خواند تا دوباره زنده شوم!!
دیدگاه ها (۲)

هاوین خواهر زادم

اگه تو دردسر افتادییا بلایی سرت اومدیا احتیاجی داشتیبرو سراغ...

زمانی هم می رسد که در خاکی غریب نفس می کشی؛می نشینی و برای ف...

احمد #کسروی در #کتاب #مشروطه می نویسد:ماه محرم بود و سربازها...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط