اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۳۵
بازم سرد و بی روح بهم زل زد: تو شوهرم رو کشتی!
گفتم: اون شوهر تو نیست!
مثل سوهو خندید: اره ما باهم ازدواج نکردیم ولی...من به کسی که ازم مراقبت کنه میگم شوهر...میگم سایه ی بالای سر...میگم عشقـ...
عصبی شدم و بغض کردم: تمومش کن ا. ت!!!
ساکت شد. جیب های کاپشنش رو گشتم و یه دارو پیدا کردم: این چیه؟
ا. ت گفت: نمیدونم ولی سوهو گفته که نباید بخورمش.
خودشه پس! به زور دهنشو گرفتم: بخورش زود باش
سرشو سعی کرد تکون بده: نمیخوام ولمم کنن
بلاخره دارو رو ریختم توی دهنش...یکم ک گذشت بیهوش شد.
بغلش کردم و نگاهی به دختر بچه ای انداختم که به ا. ت میگفت مامانی!
از کجا اومده؟ بچه ی کیه؟ با گوشی زنگ زدم به پلیس و گوشی رو دادم به بچه و اروم گفتم: بهشون بگو که گم شدم، بگو یه مرد اومد و بابا مامانمو کشت و رفت کوچه روبرو!
بچه با ترس سرشو تکون داد.
سوهو رو انداختم توی کوچه ی روبرو.
ا. ت توی بغلم هنوز بیهوش بود. منم محکم گرفتمش و بردمش به هتل...
بیو ا. ت
اروم اروم چشمامو باز کردم...چشمام سیاهی میرفت...
سرم تیر کشید...
یه نفر جلوم ایستاده بود...چشمامو که بازتر کردم دیدم تهیونگه!
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!
فقط تا خواستم به خودم بیام پرید بغلم: ا. تتت
لبخند زدم...دور از چشم خودش...
خودش مطمئنم خوب میدونه که هنوزم از دستش ناراحتم...ولی چکار کنم که هروقت میبینمش لبخند روی صورتم میاد!
تهیونگ رهام کرد و گفت: ا. تتت منو یادت میاد؟؟؟
لبخندم رو جمع کردم و گفتم: اره تهیونگ
تهیونگ از خوشحالی بال دراورد! وا این چشه!؟
پرسیدم: اینجا کجاست چه خبر شدع!؟
تهیونگ گفت: بیخیال مهم نیست... ا. ت... تو منو بخشیدی؟
سرمو پایین انداختم...نمیدونم...
من بعد از اینکه فرار کردم فقط تا چند روز داشتم گریه میکردم... هم برای جدایی از تهیونگ و بیشتر کشته شدن پدرم!
مادرم حالش خوب بود ولی بخاطر پدرم افسرده شده بود.
داداشمم بیمارستان بستریه! راستش فکر میکردم تهیونگ منو فراموش کرده...فکر میکردم دیگه دنبالم نگرده ولی الان...
دوباره لبخند زدم: اره ولی یکم نه...باید درکم کنی تهیونگ... نبودن پدرم برام خیلی سخته...باید یکم بگذره!
تهیونگ اروم کنارم نشست: من معذرت میخوام! اونطوری که میخواستم نتونستم خوشبختت کنم!
لبخند تلخی زدم: من از اولم خوشبخت نبودم!
پوفی کشید: اینطوری حرف نزن ا. ت!
بهم نگاه کرد ولی یهو اخماش رفت توهم: چرا موهاتو کوتاه کردییی؟؟؟؟
با تعجب به موهام دست زدم: امم...سوهو منو دستگیر کرد و برای تحدید موهامو با چاقو کوتاه کرد!
تهیونگ عصبی شد: مرتیکه عوضی!
سریع گفتم: اون الان کجاست!؟ چجوری شد که من سر از اینجا دربیارم!؟
#تهیونگ
عجیبه پس زمانی که حافظشو از دست داده بود رو یادش نمیاد!
خندیدم: کشتمش!
فکر کردم الان عصبی میشه ولی یهو پرید بغلم: افریننــــن کـــاااررر خـــیـــلـــیـــــی خـــوب
ـــــی کــــردی
ـیـیـی!!!!
منم محکم بغلش کردم: من حاظرم برات بمیرم ا. ت....تو فقط منو ببخش!
ا. ت بازم سرشو انداخت پایینو گفت: نه تهیونگ!
گفتم: اون شوهر تو نیست!
مثل سوهو خندید: اره ما باهم ازدواج نکردیم ولی...من به کسی که ازم مراقبت کنه میگم شوهر...میگم سایه ی بالای سر...میگم عشقـ...
عصبی شدم و بغض کردم: تمومش کن ا. ت!!!
ساکت شد. جیب های کاپشنش رو گشتم و یه دارو پیدا کردم: این چیه؟
ا. ت گفت: نمیدونم ولی سوهو گفته که نباید بخورمش.
خودشه پس! به زور دهنشو گرفتم: بخورش زود باش
سرشو سعی کرد تکون بده: نمیخوام ولمم کنن
بلاخره دارو رو ریختم توی دهنش...یکم ک گذشت بیهوش شد.
بغلش کردم و نگاهی به دختر بچه ای انداختم که به ا. ت میگفت مامانی!
از کجا اومده؟ بچه ی کیه؟ با گوشی زنگ زدم به پلیس و گوشی رو دادم به بچه و اروم گفتم: بهشون بگو که گم شدم، بگو یه مرد اومد و بابا مامانمو کشت و رفت کوچه روبرو!
بچه با ترس سرشو تکون داد.
سوهو رو انداختم توی کوچه ی روبرو.
ا. ت توی بغلم هنوز بیهوش بود. منم محکم گرفتمش و بردمش به هتل...
بیو ا. ت
اروم اروم چشمامو باز کردم...چشمام سیاهی میرفت...
سرم تیر کشید...
یه نفر جلوم ایستاده بود...چشمامو که بازتر کردم دیدم تهیونگه!
نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!
فقط تا خواستم به خودم بیام پرید بغلم: ا. تتت
لبخند زدم...دور از چشم خودش...
خودش مطمئنم خوب میدونه که هنوزم از دستش ناراحتم...ولی چکار کنم که هروقت میبینمش لبخند روی صورتم میاد!
تهیونگ رهام کرد و گفت: ا. تتت منو یادت میاد؟؟؟
لبخندم رو جمع کردم و گفتم: اره تهیونگ
تهیونگ از خوشحالی بال دراورد! وا این چشه!؟
پرسیدم: اینجا کجاست چه خبر شدع!؟
تهیونگ گفت: بیخیال مهم نیست... ا. ت... تو منو بخشیدی؟
سرمو پایین انداختم...نمیدونم...
من بعد از اینکه فرار کردم فقط تا چند روز داشتم گریه میکردم... هم برای جدایی از تهیونگ و بیشتر کشته شدن پدرم!
مادرم حالش خوب بود ولی بخاطر پدرم افسرده شده بود.
داداشمم بیمارستان بستریه! راستش فکر میکردم تهیونگ منو فراموش کرده...فکر میکردم دیگه دنبالم نگرده ولی الان...
دوباره لبخند زدم: اره ولی یکم نه...باید درکم کنی تهیونگ... نبودن پدرم برام خیلی سخته...باید یکم بگذره!
تهیونگ اروم کنارم نشست: من معذرت میخوام! اونطوری که میخواستم نتونستم خوشبختت کنم!
لبخند تلخی زدم: من از اولم خوشبخت نبودم!
پوفی کشید: اینطوری حرف نزن ا. ت!
بهم نگاه کرد ولی یهو اخماش رفت توهم: چرا موهاتو کوتاه کردییی؟؟؟؟
با تعجب به موهام دست زدم: امم...سوهو منو دستگیر کرد و برای تحدید موهامو با چاقو کوتاه کرد!
تهیونگ عصبی شد: مرتیکه عوضی!
سریع گفتم: اون الان کجاست!؟ چجوری شد که من سر از اینجا دربیارم!؟
#تهیونگ
عجیبه پس زمانی که حافظشو از دست داده بود رو یادش نمیاد!
خندیدم: کشتمش!
فکر کردم الان عصبی میشه ولی یهو پرید بغلم: افریننــــن کـــاااررر خـــیـــلـــیـــــی خـــوب
ـــــی کــــردی
ـیـیـی!!!!
منم محکم بغلش کردم: من حاظرم برات بمیرم ا. ت....تو فقط منو ببخش!
ا. ت بازم سرشو انداخت پایینو گفت: نه تهیونگ!
- ۳۰۸
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط