هیچکسان ۳
هیچکسان ۳
امروز آخرین روز ساله.مثه قدیما دیگه برای عید ذوق و شوقی ندارم ولی از حال و هواش خوشم میاد.خوشحالم از اینکه هنوز تو خونه ی بابام زندگی نمی کنم.یکی از جنبه های مثبت زندگی م همینه.آزادی ای که الان دارم رو به هیچ وجه تو خونه ی پدر و مادرم نداشتم.اونجا جوری بود که بدون اجازه ی بابام حق نداشتم جایی برم! انگار نه انگار که من پسرم!!!
حیف که مسعود هنوز از سفر برنگشته وگرنه می رفتم و بهش یه سری می زدم.حوصله م حسابی سر رفته بود.برام یه اس ام اس اومد.سورن بود.نوشته بود "بیا درو باز کن".فکر کردم شاید زنگ خراب شده باشه برای همین سریع رفتم درو باز کردم تا پشت در نمونه.دیدم کسی پشت در نیست! یه دقیقه صبر جلوی در حیاط منتظر موندم و دیدم تازه به سر کوچه رسیده.عجب آدمیه ها...!هنوز نرسیده اونوقت میگه بیا درو باز کن.
- خبر مرگت می ذاشتی برسی بعد زنگ می زدی.
سورن – حوصله نداشتم پشت در منتظر بمونم.تازه می بینی که دستم پُر بود.
- تو که دستت پر بود چرا ماشین نیوردی؟ حالا توی این کیفت چی هست که منت شو می ذاری؟
سورن – دوربین ِ دیگه خره!
- جدی؟ دستت درد نکنه.از کجا اوردی؟
سورن – از یکی از دوستای بابام گرفتم.مغازه ی صوتی تصویری داره.
- چقد باهات حساب کرد؟
سورن – بی خیال بابا...من و تو که این حرفا رو نداریم.
- منم که نخواستم پول بدم!
سورن – پس بیمار بودی پرسیدی؟
- محض اطلاع پرسیدم.در ضمن شانس اوردی خسارت موهامو ازت نگرفتم.حالا واقعا چقد باهات حساب کرد؟
سورن – قرض گرفتم.دو تا دوربینه.چون نسبتا کوچیکن هر جا که بخوای می تونم نصبش کنم.به این فکر کردی کجا بذاریمشون؟
- من فکر می کردم یه دونه دوربین میاری اونم میذاریم توی اتاق خواب...اما حالا که دو تاست یکی شو بذار توی اتاق و یکی دیگه ش هم پذیرایی.چون از هر دو شون هم به هال راه داره.
سورن – باشه.
سورن دست به کار شد تا دوربین ها رو نصب کنه.منم که چیزی سر در نمی اوردم.فقط نگاه می کردم.دوربینی که قرار بود توی اتاق خواب نصب بشه رو روی کتابخونه کنار در ورودی اتاق خواب گذاشتیم.اینجوری هم دری که سمت حیاط بود مشخص بود و هم در ِ رو به هال.اینجوری اگه در مشرف به هال رو باز می ذاشتیم داخل هال هم مشخص می شد.توی پذیرائی هم جوری دوربین رو کار گذاشتیم که هم به در ورودی پذیرایی و هم به در ورودی هال مشرف باشه.تقریبا هم دو تا دوربین به پذیرایی هم دید داشتن.دوربین ها بیشتر شبیه وبکم بودن و تصاویر رو کارت حافظه ضبط میشد.
سورن – پاشو یه فکری واسه ناهار بکن.
- چه فکری؟ برنج که تو خونه ندارم...گوشت هم که حرفشو نزن...مرغ هم که روم به دیوار...چند ماهه قیافه شو ندیدم.فقط تخم مرغ هست.اونم که انقد خوردم وقتی تخم مرغ می بینم انگار شوهر ننه مو می بینم.اگه می خوای واست بشکنم؟
سورن – زحمتت میشه! من موندم تو پول هاتو صرف چی می کنی؟
- کدوم پول خوشگلم؟
سورن – هیچی بابا...فراموشش کن.
سورن موبایلشو برداشت و به رستوران سر خیابون زنگ زد.دو پُرس بختیاری سفارش داد.
سورن – انشاا... که ماست توی خونه داری.چون من نمی تونم بدون ماست غذا بخورم.
- آره اونو دیگه دارم.
بعد بیست دقیقه غذاها رو اوردن.کلی توی دلم سورن رو دعا کردم.خیلی وقت بود غذای درست درمون نخورده بودم.
- کاش قورمه سبزی سفارش می دادی.
سورن – قورمه سبزی اینجا خوب نیست.یه بار که مامانم درست کرد واست میارم.
- دستت درد نکنه.
سورن – راستی امشب چند تا از بچه های دانشگاه مهمونی گرفتن.من و تو هم دعوت کردن.
- من نمیام.
سورن – چرا؟ خوش می گذره ها...
- می دونی که...من با بچه های دانشگاه آنچنان صمیمی نیستم.یه جورایی راحت نیستم باهاشون.
سورن – فقط که بچه های دانشگاه نیستن...قرار شد هر کس که خواست دوست و رفیقش رو هم بیاره.شلوغ پلوغ میشه.کسی حواسش به ما نیست.
- نمی دونم...
سورن اَدامو در اورد :"نمی دونم..." چقد لوسی تو.قبول کن دیگه.
- باشه بابا.کچلم کردی.
***
دَم غروب سورن موقتا باهام خدافظی کرد تا بره خونه و آماده بشه و منم بعد از چند دقیقه که آماده شدم برم اونجا و باهمدیگه بریم مهمونی.مونده بودم با این موها چه لباسی بپوشم! به پیشنهاد سورن تصمیم گرفتم همون تیپ اسپرت رو انتخاب کنم.به بلوز آستین بلند مشکی پوشیدم با شلوار لی آبی کمرنگ و شال گردن مشکی.کاپشن چرمی مشکیه رو هم پوشیدم.می دونستم اگه نپوشمش سورن مجبورم می کنه دوباره برگردم خونه و بپوشمش.در آخر هم پوتین هامو پوشیدم و راه افتادم.سورن گفت که مهمونی توی ویلای یکی از بچه هاست.خیال رو راحت کرد که اونجا به اندازه ی کافی برای دور از جمع بودن جا داره.حدودا ده دقیقه ای از شهر دور شدیم.گویا ویلا اطراف یکی از روستاهای شهر بود.بعد از چند دقیقه بلاخره رسیدیم.حیاط ویلا که در آهنی داشت که یه کم باز بود.سورن رفت و درو کام
امروز آخرین روز ساله.مثه قدیما دیگه برای عید ذوق و شوقی ندارم ولی از حال و هواش خوشم میاد.خوشحالم از اینکه هنوز تو خونه ی بابام زندگی نمی کنم.یکی از جنبه های مثبت زندگی م همینه.آزادی ای که الان دارم رو به هیچ وجه تو خونه ی پدر و مادرم نداشتم.اونجا جوری بود که بدون اجازه ی بابام حق نداشتم جایی برم! انگار نه انگار که من پسرم!!!
حیف که مسعود هنوز از سفر برنگشته وگرنه می رفتم و بهش یه سری می زدم.حوصله م حسابی سر رفته بود.برام یه اس ام اس اومد.سورن بود.نوشته بود "بیا درو باز کن".فکر کردم شاید زنگ خراب شده باشه برای همین سریع رفتم درو باز کردم تا پشت در نمونه.دیدم کسی پشت در نیست! یه دقیقه صبر جلوی در حیاط منتظر موندم و دیدم تازه به سر کوچه رسیده.عجب آدمیه ها...!هنوز نرسیده اونوقت میگه بیا درو باز کن.
- خبر مرگت می ذاشتی برسی بعد زنگ می زدی.
سورن – حوصله نداشتم پشت در منتظر بمونم.تازه می بینی که دستم پُر بود.
- تو که دستت پر بود چرا ماشین نیوردی؟ حالا توی این کیفت چی هست که منت شو می ذاری؟
سورن – دوربین ِ دیگه خره!
- جدی؟ دستت درد نکنه.از کجا اوردی؟
سورن – از یکی از دوستای بابام گرفتم.مغازه ی صوتی تصویری داره.
- چقد باهات حساب کرد؟
سورن – بی خیال بابا...من و تو که این حرفا رو نداریم.
- منم که نخواستم پول بدم!
سورن – پس بیمار بودی پرسیدی؟
- محض اطلاع پرسیدم.در ضمن شانس اوردی خسارت موهامو ازت نگرفتم.حالا واقعا چقد باهات حساب کرد؟
سورن – قرض گرفتم.دو تا دوربینه.چون نسبتا کوچیکن هر جا که بخوای می تونم نصبش کنم.به این فکر کردی کجا بذاریمشون؟
- من فکر می کردم یه دونه دوربین میاری اونم میذاریم توی اتاق خواب...اما حالا که دو تاست یکی شو بذار توی اتاق و یکی دیگه ش هم پذیرایی.چون از هر دو شون هم به هال راه داره.
سورن – باشه.
سورن دست به کار شد تا دوربین ها رو نصب کنه.منم که چیزی سر در نمی اوردم.فقط نگاه می کردم.دوربینی که قرار بود توی اتاق خواب نصب بشه رو روی کتابخونه کنار در ورودی اتاق خواب گذاشتیم.اینجوری هم دری که سمت حیاط بود مشخص بود و هم در ِ رو به هال.اینجوری اگه در مشرف به هال رو باز می ذاشتیم داخل هال هم مشخص می شد.توی پذیرائی هم جوری دوربین رو کار گذاشتیم که هم به در ورودی پذیرایی و هم به در ورودی هال مشرف باشه.تقریبا هم دو تا دوربین به پذیرایی هم دید داشتن.دوربین ها بیشتر شبیه وبکم بودن و تصاویر رو کارت حافظه ضبط میشد.
سورن – پاشو یه فکری واسه ناهار بکن.
- چه فکری؟ برنج که تو خونه ندارم...گوشت هم که حرفشو نزن...مرغ هم که روم به دیوار...چند ماهه قیافه شو ندیدم.فقط تخم مرغ هست.اونم که انقد خوردم وقتی تخم مرغ می بینم انگار شوهر ننه مو می بینم.اگه می خوای واست بشکنم؟
سورن – زحمتت میشه! من موندم تو پول هاتو صرف چی می کنی؟
- کدوم پول خوشگلم؟
سورن – هیچی بابا...فراموشش کن.
سورن موبایلشو برداشت و به رستوران سر خیابون زنگ زد.دو پُرس بختیاری سفارش داد.
سورن – انشاا... که ماست توی خونه داری.چون من نمی تونم بدون ماست غذا بخورم.
- آره اونو دیگه دارم.
بعد بیست دقیقه غذاها رو اوردن.کلی توی دلم سورن رو دعا کردم.خیلی وقت بود غذای درست درمون نخورده بودم.
- کاش قورمه سبزی سفارش می دادی.
سورن – قورمه سبزی اینجا خوب نیست.یه بار که مامانم درست کرد واست میارم.
- دستت درد نکنه.
سورن – راستی امشب چند تا از بچه های دانشگاه مهمونی گرفتن.من و تو هم دعوت کردن.
- من نمیام.
سورن – چرا؟ خوش می گذره ها...
- می دونی که...من با بچه های دانشگاه آنچنان صمیمی نیستم.یه جورایی راحت نیستم باهاشون.
سورن – فقط که بچه های دانشگاه نیستن...قرار شد هر کس که خواست دوست و رفیقش رو هم بیاره.شلوغ پلوغ میشه.کسی حواسش به ما نیست.
- نمی دونم...
سورن اَدامو در اورد :"نمی دونم..." چقد لوسی تو.قبول کن دیگه.
- باشه بابا.کچلم کردی.
***
دَم غروب سورن موقتا باهام خدافظی کرد تا بره خونه و آماده بشه و منم بعد از چند دقیقه که آماده شدم برم اونجا و باهمدیگه بریم مهمونی.مونده بودم با این موها چه لباسی بپوشم! به پیشنهاد سورن تصمیم گرفتم همون تیپ اسپرت رو انتخاب کنم.به بلوز آستین بلند مشکی پوشیدم با شلوار لی آبی کمرنگ و شال گردن مشکی.کاپشن چرمی مشکیه رو هم پوشیدم.می دونستم اگه نپوشمش سورن مجبورم می کنه دوباره برگردم خونه و بپوشمش.در آخر هم پوتین هامو پوشیدم و راه افتادم.سورن گفت که مهمونی توی ویلای یکی از بچه هاست.خیال رو راحت کرد که اونجا به اندازه ی کافی برای دور از جمع بودن جا داره.حدودا ده دقیقه ای از شهر دور شدیم.گویا ویلا اطراف یکی از روستاهای شهر بود.بعد از چند دقیقه بلاخره رسیدیم.حیاط ویلا که در آهنی داشت که یه کم باز بود.سورن رفت و درو کام
۸۴۹.۹k
۲۲ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.