هیچکسان ۱
هیچکسان ۱
وسط اتاق دراز کشیده بودم و داشتم به پنکه سقفی نگاه می کردم.بچه که بودم همیشه می ترسیدم پنکه بیفته روی کله م و مغزم متلاشی بشه...یادش بخیر.الان فکر می کنم که عجب خری بودم! منتظر سورن بودم تا بیاد مثلا با هم درس بخونیم.البته نزدیکای عید نمیشه درس خوند...ما هم که هر وقت به هم می رسیم به تنها چیزی که فکر نمی کنیم درسه.توی همین فکرا بودم که صدای زنگ رو شنیدم و سریع رفتم درو باز کردم.
- سلام.
سورن - سلام چطوری؟
- خوبم.چرا انقد دیر اومدی خیر سرت؟
سورن - ببخشید ...حوصله م سر رفته بود،توی شهر یه چرخی زدم.
(رفتم توی آشپزخونه تا چایی رو ردیف کنم)
سورن – الان که توی شهر داشتم مغازه ها رو دید می زدم دیدم جدیدا یه مغازه ی اسباب بازی فروشی باز شده که واسه همه ی عروسک هاش اسم گذاشته.
- واقعا که بی کاری...وقتتو صرف چه چیزایی می کنی.
سورن – حالا حدس بزن یارو اسم کدوم عروسکو گذاشته "بهراد"؟
- چه می دونم...لابد خره.
سورن با خنده گفت : نه بابا اصلا عروسک بهراد نداشت.حالا حدس بزن اسم کدومو گذاشته بود نسترن؟
- دراین مورد علاقه ای به حدس زدن ندارم.
سورن - خب خودم میگم...خرسه.
- عجب حُسنِ انتخابی! حالا نتیجه ی این بحث چی بود؟
سورن – هیچی...همینجوری گفتم وقت درس خوندن مون بگذره.راستی مسعود گفت چرا تلفن تو جواب نمیدی؟
- پولشو ندادم از مخابرات قطعش کردن.
سورن – خـــــــاک بر سرت.به هر حال بهش یه زنگی بزن.
- باشه.ببین فقط یه مشکلی هست...موبایلم هم خرابه.گوشی تو بده بهش بزنگم.
سورن در حالی که موبایلشو از جیبش در می اورد گفت : احتمالا چند روز دیگه هم بهم خبر می رسه که بهراد از گشنگی مرد!
- نگران نباش به اونجا نمی رسم...الو مسعود،چطوری؟ باهام کار داشتی؟
مسعود – با گوشی سورن زنگ زدی؟
- آره ... مال خودم افتاد توی چایی.
مسعود – به به...زحمت کشیدی...اینارو ولش کن.خواستم بگم فردا شب بیا اینجا.
- چه خبره فردا شب؟
مسعود – می خوام سوپرایزت کنم.
- جدی؟
مسعود – نه بابا...شوخی کردم.مهمونیه گفتم تو هم باشی.خوش بگذره.
- نه قربونت... من از جاهای شلوغ خوشم نمیاد...می دونی که.
مسعود – خفه شو ،زر نزن.یادت نره بیای.
- مسعود چل بازی درنیار.به جون خودت انقد کار دارم که وقت ندارم خودمو بخارونم.
مسعود خندیدو گفت : خودتو بخارونی؟ ینی کجا میشه دقیقا؟ مهم نیست.ولی خدایی اگه نیای ناراحت میشم.
-ای بابا... حالا کیا هستن؟
مسعود – همه دیگه...
- همه ینی کیا؟
مسعود –ینی همه ی خانواده بابات و مامانت و عمه و عمو و مخلفات.
-اوه...اوه...همون سه گزینه ی اول برای منصرف شدنم کافیه.
مسعود – تو به خاطر من بیا.باور کن کسی باهات کاری نداره.
- همین دیگه...وقتی می دونم کم محل میشم برای چی باید بیام؟
مسعود – گفتم که به خاطر من بیا.در ضمن اگه به من بود که دعوتت نمی کردم چون می دونم همه باهات خصومت دارن.اما پیشنهاد من نبود.
- پیشنهاد کی بود؟
مسعود – مهم نیست...تو بیا...به خاطر من.
- (یه لحظه خندم گرفت) : چقد عاشقانه گفتی...
مسعود – خیلی بی جنبه ای...فقط یادت نره بیای! خدافظ.
- باشه...فعلا...
مسعود عمومه...منتها اختلاف سنی مون خیلی زیاد نیست.مادربزرگم سر پیری هم دست از کار و مجاهدت برنداشته.اما به نظرم این یه کارش خیلی خوب بود چون مسعود یکی از معدود افراد فامیله که با من خوبه.در واقع رفتارش توی فامیل نسبت به رفتاری که با من داره زمین تا آسمون فرق می کنه.توی فامیل همه مثه سگ ازش حساب می برن ... یه داد که بکشه همه ساکت میشن.به کسی رو نمیده... اما با من مثه همه ی دوستای دیگه م رفتار می کنه.فکر کنم این به خاطر باحال بودن بیش از حدم باشه...(شوخی کردم).یادم باشه یه بار دلیلشو ازش بپرسم.
- فک نکن الان کل مکالمه رو واست شرح میدم!
سورن – نمی خواد بابا...نشستی بیخ گوشم بلند بلند حرف می زنی...صدای مسعود هم که مثل یابو ئه.خودم همه رو شنیدم.
حالا به نظرت چه خبره؟
- عروسی خره! من چه می دونم.اینا هر چند وقت یه بار دعوای خون شون پایین میاد...یه مهمونی اینجوری می گیرن.
سورن – این ینی نمی ری؟
- چرا میرم.مسعود به عشق مون قسمم داد.(هنوز به اون لحن گفتن مسعود فکر می کردم...واقعا باحال بود)
سورن – آره دیگه چرا نری...به هر حال همه هستن...عمه...دختر عمه...
- خفه شو.اتفاقا سر همین موضوع اصلا دوست ندارم برم.
سورن با لبخند گفت : آره می دونم...کاملا واضحه.خب دیگه از قرار معلوم من و تو درس بخون نیستیم.زودتر برم که تو هم راحت برای فردا شب برنامه ریزی کنی.
- آره دیگه زودتر برو...تحملت داره سخت میشه.
سورن نزدیک در ورودی بود گفت : فقط یادت باشه اون تی شرت قرمزه رو بپوشی که جیگر بشی.
خواستم یه گلدون سمتش پرت کنم دیدم حیفه...به جاش صلوات فرستادم!
متنفرم از اینکه به خاطر یه
وسط اتاق دراز کشیده بودم و داشتم به پنکه سقفی نگاه می کردم.بچه که بودم همیشه می ترسیدم پنکه بیفته روی کله م و مغزم متلاشی بشه...یادش بخیر.الان فکر می کنم که عجب خری بودم! منتظر سورن بودم تا بیاد مثلا با هم درس بخونیم.البته نزدیکای عید نمیشه درس خوند...ما هم که هر وقت به هم می رسیم به تنها چیزی که فکر نمی کنیم درسه.توی همین فکرا بودم که صدای زنگ رو شنیدم و سریع رفتم درو باز کردم.
- سلام.
سورن - سلام چطوری؟
- خوبم.چرا انقد دیر اومدی خیر سرت؟
سورن - ببخشید ...حوصله م سر رفته بود،توی شهر یه چرخی زدم.
(رفتم توی آشپزخونه تا چایی رو ردیف کنم)
سورن – الان که توی شهر داشتم مغازه ها رو دید می زدم دیدم جدیدا یه مغازه ی اسباب بازی فروشی باز شده که واسه همه ی عروسک هاش اسم گذاشته.
- واقعا که بی کاری...وقتتو صرف چه چیزایی می کنی.
سورن – حالا حدس بزن یارو اسم کدوم عروسکو گذاشته "بهراد"؟
- چه می دونم...لابد خره.
سورن با خنده گفت : نه بابا اصلا عروسک بهراد نداشت.حالا حدس بزن اسم کدومو گذاشته بود نسترن؟
- دراین مورد علاقه ای به حدس زدن ندارم.
سورن - خب خودم میگم...خرسه.
- عجب حُسنِ انتخابی! حالا نتیجه ی این بحث چی بود؟
سورن – هیچی...همینجوری گفتم وقت درس خوندن مون بگذره.راستی مسعود گفت چرا تلفن تو جواب نمیدی؟
- پولشو ندادم از مخابرات قطعش کردن.
سورن – خـــــــاک بر سرت.به هر حال بهش یه زنگی بزن.
- باشه.ببین فقط یه مشکلی هست...موبایلم هم خرابه.گوشی تو بده بهش بزنگم.
سورن در حالی که موبایلشو از جیبش در می اورد گفت : احتمالا چند روز دیگه هم بهم خبر می رسه که بهراد از گشنگی مرد!
- نگران نباش به اونجا نمی رسم...الو مسعود،چطوری؟ باهام کار داشتی؟
مسعود – با گوشی سورن زنگ زدی؟
- آره ... مال خودم افتاد توی چایی.
مسعود – به به...زحمت کشیدی...اینارو ولش کن.خواستم بگم فردا شب بیا اینجا.
- چه خبره فردا شب؟
مسعود – می خوام سوپرایزت کنم.
- جدی؟
مسعود – نه بابا...شوخی کردم.مهمونیه گفتم تو هم باشی.خوش بگذره.
- نه قربونت... من از جاهای شلوغ خوشم نمیاد...می دونی که.
مسعود – خفه شو ،زر نزن.یادت نره بیای.
- مسعود چل بازی درنیار.به جون خودت انقد کار دارم که وقت ندارم خودمو بخارونم.
مسعود خندیدو گفت : خودتو بخارونی؟ ینی کجا میشه دقیقا؟ مهم نیست.ولی خدایی اگه نیای ناراحت میشم.
-ای بابا... حالا کیا هستن؟
مسعود – همه دیگه...
- همه ینی کیا؟
مسعود –ینی همه ی خانواده بابات و مامانت و عمه و عمو و مخلفات.
-اوه...اوه...همون سه گزینه ی اول برای منصرف شدنم کافیه.
مسعود – تو به خاطر من بیا.باور کن کسی باهات کاری نداره.
- همین دیگه...وقتی می دونم کم محل میشم برای چی باید بیام؟
مسعود – گفتم که به خاطر من بیا.در ضمن اگه به من بود که دعوتت نمی کردم چون می دونم همه باهات خصومت دارن.اما پیشنهاد من نبود.
- پیشنهاد کی بود؟
مسعود – مهم نیست...تو بیا...به خاطر من.
- (یه لحظه خندم گرفت) : چقد عاشقانه گفتی...
مسعود – خیلی بی جنبه ای...فقط یادت نره بیای! خدافظ.
- باشه...فعلا...
مسعود عمومه...منتها اختلاف سنی مون خیلی زیاد نیست.مادربزرگم سر پیری هم دست از کار و مجاهدت برنداشته.اما به نظرم این یه کارش خیلی خوب بود چون مسعود یکی از معدود افراد فامیله که با من خوبه.در واقع رفتارش توی فامیل نسبت به رفتاری که با من داره زمین تا آسمون فرق می کنه.توی فامیل همه مثه سگ ازش حساب می برن ... یه داد که بکشه همه ساکت میشن.به کسی رو نمیده... اما با من مثه همه ی دوستای دیگه م رفتار می کنه.فکر کنم این به خاطر باحال بودن بیش از حدم باشه...(شوخی کردم).یادم باشه یه بار دلیلشو ازش بپرسم.
- فک نکن الان کل مکالمه رو واست شرح میدم!
سورن – نمی خواد بابا...نشستی بیخ گوشم بلند بلند حرف می زنی...صدای مسعود هم که مثل یابو ئه.خودم همه رو شنیدم.
حالا به نظرت چه خبره؟
- عروسی خره! من چه می دونم.اینا هر چند وقت یه بار دعوای خون شون پایین میاد...یه مهمونی اینجوری می گیرن.
سورن – این ینی نمی ری؟
- چرا میرم.مسعود به عشق مون قسمم داد.(هنوز به اون لحن گفتن مسعود فکر می کردم...واقعا باحال بود)
سورن – آره دیگه چرا نری...به هر حال همه هستن...عمه...دختر عمه...
- خفه شو.اتفاقا سر همین موضوع اصلا دوست ندارم برم.
سورن با لبخند گفت : آره می دونم...کاملا واضحه.خب دیگه از قرار معلوم من و تو درس بخون نیستیم.زودتر برم که تو هم راحت برای فردا شب برنامه ریزی کنی.
- آره دیگه زودتر برو...تحملت داره سخت میشه.
سورن نزدیک در ورودی بود گفت : فقط یادت باشه اون تی شرت قرمزه رو بپوشی که جیگر بشی.
خواستم یه گلدون سمتش پرت کنم دیدم حیفه...به جاش صلوات فرستادم!
متنفرم از اینکه به خاطر یه
۳۷۹.۳k
۲۴ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.