عشق مافیایی♡
عشق مافیایی♡
پارت بیست و سه
ویو ویکی
جاسوسا بهم خبر دادن که ات اون سه تا رو کشته و الان حالش خوبه و با جونگ کوک رفته پاساژ.... انتقاممو از ات گرفتم ولی هنوزم باجونگ کوک دشمنم چون این سری که داشتم قاچاق میکردم جونگ کوک بارمو دزدید ضرر بزرگی بهم زد الان باید تلافی کنم پس به پاساژ حمله میکنم...
*فلش بک به تو پاساژ*
تیراندازی کردیمو پاساژ تخلیه شد..... بعد چن دقیقه ات باداد گف که باهام حرف داره.... میدونم چی میخواد بپرسه.... اره میخواد بپرسه چرا باهاش دشمنی میکنم.... نمیدونه که تاوان کارای پدرشو پس داده تو این ۵سال اذیت شده..... من دلم نمیخخواس انقد اذیتش کنم... اما کاریه که شده
ویکی: بگو میشنوم *داد*
ات: تنها بیا تو اون مغازه *اشاره بع یه مغاز لباس فروشی*
ویو نویسنده
ویکی و ات تنها رفتن تو اون مغازه
ات: ویکی ازت یه سوال دارم... چرا آدم فرستادی تا به من تج*اوز کنن؟
ویکی: خودت نفهمیدی؟ *پوزخند*
ات: برای اینکه به پلیس لوت دادم
ویکی: هم بخاطر اون هم برای کینه یه قدیمیم که اونموقع هم جوری ازتون انتقام گرفتم که نفهمیدی از کجا خوردی.
ات:.....
ویکی: پس فهمیدی چی میگم *خنده*
ات: توی..... عوضی.. پدر.. مادرم..... اما چرا؟
ویکی:چون پدر توام همونجوری پدر مادر منو کشت و منو با هزار تا بدبختی یتیم کرد.... منم همون بلا رو سر تو اوردم خانم جئون ات...
ات: پدر..... من.....(ات نمیدونه پدرش گنگستر بوده)
ویکی: اره پدر تو... چیه نمیدونستی پدرت یه گنگستر بوده.... اوه.... اون به دخترش نگفته بوده چقدر عوضیه
ات: دهنتو ببند عوضی.... اون هرچی که بوده باشه... بازم پدرمه.... پدری که واسه دخترش کم نزاشت... تو انتقامتو ازم گرفتی حالا وقتشه منم انتقاممو بگیرم....
ویوکوک
ات و ویکی رفتن تو یکی از مغازه ها صدای دادهاشونو میشنیدم که یهو صدای شلیک دو گلوله اومد باسرعت رفتم داخل اون مغازه و دیدم که.......
خماریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_______________________
خب از الان بگم پایانش غمگینه
شرطا ۱۲تا لایک۲۰تا کامنت
۹۰تایی شیم
پارت بیست و سه
ویو ویکی
جاسوسا بهم خبر دادن که ات اون سه تا رو کشته و الان حالش خوبه و با جونگ کوک رفته پاساژ.... انتقاممو از ات گرفتم ولی هنوزم باجونگ کوک دشمنم چون این سری که داشتم قاچاق میکردم جونگ کوک بارمو دزدید ضرر بزرگی بهم زد الان باید تلافی کنم پس به پاساژ حمله میکنم...
*فلش بک به تو پاساژ*
تیراندازی کردیمو پاساژ تخلیه شد..... بعد چن دقیقه ات باداد گف که باهام حرف داره.... میدونم چی میخواد بپرسه.... اره میخواد بپرسه چرا باهاش دشمنی میکنم.... نمیدونه که تاوان کارای پدرشو پس داده تو این ۵سال اذیت شده..... من دلم نمیخخواس انقد اذیتش کنم... اما کاریه که شده
ویکی: بگو میشنوم *داد*
ات: تنها بیا تو اون مغازه *اشاره بع یه مغاز لباس فروشی*
ویو نویسنده
ویکی و ات تنها رفتن تو اون مغازه
ات: ویکی ازت یه سوال دارم... چرا آدم فرستادی تا به من تج*اوز کنن؟
ویکی: خودت نفهمیدی؟ *پوزخند*
ات: برای اینکه به پلیس لوت دادم
ویکی: هم بخاطر اون هم برای کینه یه قدیمیم که اونموقع هم جوری ازتون انتقام گرفتم که نفهمیدی از کجا خوردی.
ات:.....
ویکی: پس فهمیدی چی میگم *خنده*
ات: توی..... عوضی.. پدر.. مادرم..... اما چرا؟
ویکی:چون پدر توام همونجوری پدر مادر منو کشت و منو با هزار تا بدبختی یتیم کرد.... منم همون بلا رو سر تو اوردم خانم جئون ات...
ات: پدر..... من.....(ات نمیدونه پدرش گنگستر بوده)
ویکی: اره پدر تو... چیه نمیدونستی پدرت یه گنگستر بوده.... اوه.... اون به دخترش نگفته بوده چقدر عوضیه
ات: دهنتو ببند عوضی.... اون هرچی که بوده باشه... بازم پدرمه.... پدری که واسه دخترش کم نزاشت... تو انتقامتو ازم گرفتی حالا وقتشه منم انتقاممو بگیرم....
ویوکوک
ات و ویکی رفتن تو یکی از مغازه ها صدای دادهاشونو میشنیدم که یهو صدای شلیک دو گلوله اومد باسرعت رفتم داخل اون مغازه و دیدم که.......
خماریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_______________________
خب از الان بگم پایانش غمگینه
شرطا ۱۲تا لایک۲۰تا کامنت
۹۰تایی شیم
۴.۱k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.