شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نیِ ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت
بر در میکدهای با دف و نیِ ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
۲.۸k
۰۳ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.