اولین بار که به صورتش خیره شدم سر سفره ی عقد بود. وقتی دا
اولین بار که به صورتش خیره شدم سر سفره ی عقد بود. وقتی داشتم انگشتر فیروزه را دستش میکردم. نذر کرده بودم قبل از ازدواج به هیچ کدام از خواستگارهایم نگاه نکنم تا خدا خودش یکی را برایم پسند کند.
و حالا او شده بود جواب مناجات های من.
درست مانند رویاهای کودکی و تخیلات نوجوانی ام بود ،با چشمانی درشت، مهربان و مشکی.
هر عیدی که می رسید سریع خبرم می کرد تا برویم النگویی، انگشتری یا زیوری بخریم، و من هربار این جواب را داشتم:
«بیشتر از این زمین گیرم نکن. چشم هایت به قدر کافی بال و پرم را بسته.»
و او هر بار میخندید و مجنونم میکرد و میگفت: «اگر جز این میگفتی مایه ی حیرتم بود.»
هم او بچه دوست داشت و هم من. آرزویش این بود که دختری داشته باشد تا در سه سالگی با شیرین زبانی بابا صدایش کند؛ و من آرزوی کودکی را داشتم که چشم هایش درست عین بابایش باشد.
با جعبه ای شیرینی به خانه آمد. میدانست که من بیشتر از هر چیز هوس چیزهای شیرین میکنم. وقتی سلام کرد و کنارم نشست، دخترم در شکم به تکان تکان افتاد. مگر میشود دختر جواب سلام بابا را ندهد؟
لبخندی زد. از همان لبخند های مست کننده اش. محو صورتش بودم. گفت:
«دیگر موقعش رسیده.»
جعبه را باز کرد و شیرینی در دهانم گذاشت.
گفتم: خیر است انشا الله.
گفت: خیر است. وقتش رسیده به عهدمان وفا کنیم.
اشک هایم می ریخت. بی اختیار. «خدایا به این زودی فرصتم تمام شد؟»
نمیخواست مرد بودنش را با گریه کم رنگ کند، ولی نتوانست بغض گلویش را مخفی کند.❤❤
گفت: میدانی که اگر مردان ما آنجا نمی جنگیدند آن جانور ها حالا به یزد و کرمان هم رسیده بودند و شکم زنان باردارمان را می دریدند؟
گفتم: میدانم.
گفت: میدانی عزت در این است که مردمی بیرون از خاک خود برای امنیت شان بجنگند؟
گفتم: میدانم. ولی در این هیاهوی شهر که همه دنبال مارک و ملک و جواهرند، کسی قدر میداند این مهربانی تو را؟
و باز هم مست شدم از لبخندش.
گفت: لطف این کار در همین است.
❤وقتی در تشییع پیکرش قدم بر میداشتم همین جمله اش را زیر لب تکرار میکردم.❤
و حالا هم که روی تخت بیمارستان رقیه اش را برای اولین بار به دستم داده اند همان جمله را زیر لب تکرار میکنم.
❤«دختر کوچک من! چشم های باباییت را باز کن تا برایت بگویم شرح مردانگی اش را.❤
تقدیم به خانواده های مظلوم شهدای مدافع حرم.
او می آید۰
دلنوشته همسر مدافع حرم شهید میثم نجفی که15 آذر شهید شد و دخترش شب یلدا به دنیا آمد.
و حالا او شده بود جواب مناجات های من.
درست مانند رویاهای کودکی و تخیلات نوجوانی ام بود ،با چشمانی درشت، مهربان و مشکی.
هر عیدی که می رسید سریع خبرم می کرد تا برویم النگویی، انگشتری یا زیوری بخریم، و من هربار این جواب را داشتم:
«بیشتر از این زمین گیرم نکن. چشم هایت به قدر کافی بال و پرم را بسته.»
و او هر بار میخندید و مجنونم میکرد و میگفت: «اگر جز این میگفتی مایه ی حیرتم بود.»
هم او بچه دوست داشت و هم من. آرزویش این بود که دختری داشته باشد تا در سه سالگی با شیرین زبانی بابا صدایش کند؛ و من آرزوی کودکی را داشتم که چشم هایش درست عین بابایش باشد.
با جعبه ای شیرینی به خانه آمد. میدانست که من بیشتر از هر چیز هوس چیزهای شیرین میکنم. وقتی سلام کرد و کنارم نشست، دخترم در شکم به تکان تکان افتاد. مگر میشود دختر جواب سلام بابا را ندهد؟
لبخندی زد. از همان لبخند های مست کننده اش. محو صورتش بودم. گفت:
«دیگر موقعش رسیده.»
جعبه را باز کرد و شیرینی در دهانم گذاشت.
گفتم: خیر است انشا الله.
گفت: خیر است. وقتش رسیده به عهدمان وفا کنیم.
اشک هایم می ریخت. بی اختیار. «خدایا به این زودی فرصتم تمام شد؟»
نمیخواست مرد بودنش را با گریه کم رنگ کند، ولی نتوانست بغض گلویش را مخفی کند.❤❤
گفت: میدانی که اگر مردان ما آنجا نمی جنگیدند آن جانور ها حالا به یزد و کرمان هم رسیده بودند و شکم زنان باردارمان را می دریدند؟
گفتم: میدانم.
گفت: میدانی عزت در این است که مردمی بیرون از خاک خود برای امنیت شان بجنگند؟
گفتم: میدانم. ولی در این هیاهوی شهر که همه دنبال مارک و ملک و جواهرند، کسی قدر میداند این مهربانی تو را؟
و باز هم مست شدم از لبخندش.
گفت: لطف این کار در همین است.
❤وقتی در تشییع پیکرش قدم بر میداشتم همین جمله اش را زیر لب تکرار میکردم.❤
و حالا هم که روی تخت بیمارستان رقیه اش را برای اولین بار به دستم داده اند همان جمله را زیر لب تکرار میکنم.
❤«دختر کوچک من! چشم های باباییت را باز کن تا برایت بگویم شرح مردانگی اش را.❤
تقدیم به خانواده های مظلوم شهدای مدافع حرم.
او می آید۰
دلنوشته همسر مدافع حرم شهید میثم نجفی که15 آذر شهید شد و دخترش شب یلدا به دنیا آمد.
۲.۷k
۰۶ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.