گمشده پارت⑥
گمشده پارت⑥
یونگی:نمیخوام ینی نباید چهرمو ببینی
ات:چشمامو میبندم پاشو
یونگی:اعتماد ندارم
ات:خب چشمامو بگیر
یونگی:کاری که گفت رو کردم و پشتم رو بهش کردم و وفتم کنار پنجره و به بیرون خیره شدم و ادامه دادم
یونگی:ولی تو هنوز جولبم رو ندادی
ات:سوالی نپرسیدی...پرسیدی؟
یونگی:پرسیدم ولت میکنم به شرطی که خونت رو به من بدی بهت گفتم که خوناشامم
ات:خبببببببببببب...........باشه اگه وقتی بهت گفتم بس کنی
یونگی تو ذهنش:چـ...چی...ا...الان چطوری جمعش کنم خداااااا گند زدم گندددددد
ات:خب!؟
یونگی:خب
ات:خب
یونگی:خب
ات:خب به جمالت ایسگا کردی منو؟
یونگی:خب....برگرد و پشتت رو بکن به من
*ات همینکارو کرد
ات:خداااا چم شده چرا دارم هر کاری میگه میکنمممم؟پوففففف ولش کن حالا هر چه بادا باد یا میمیرم یا میمونم دیگه
ات:بدو دیگه
یونگی:رفتم و از پشت بغلش کردم ولی نمیتونستم خونشو بخورم...ناخاسته بوسه های ریزی رو گردنش میزدم و هر بار به لبش نزدیک تر بیشد
ات:هی معلوم هست چیکار میکنی؟دو میخواستب خونمو بخوری نه ببوسیم
یونگی:بـ...ببخشید..د...دست خودم نبود
یونگی:ناخاسته و بی میل شروع به خوردن خونش داشتم و فقط به این امید داشتم که با کوچیک ترین درد بگه بس کن ادامه میدادم و اون هیچی نمیگفت نگران شدم و دست کشیدم تا میخواستم حرف بزنم گفت....
ادامه دارد....
یونگی:نمیخوام ینی نباید چهرمو ببینی
ات:چشمامو میبندم پاشو
یونگی:اعتماد ندارم
ات:خب چشمامو بگیر
یونگی:کاری که گفت رو کردم و پشتم رو بهش کردم و وفتم کنار پنجره و به بیرون خیره شدم و ادامه دادم
یونگی:ولی تو هنوز جولبم رو ندادی
ات:سوالی نپرسیدی...پرسیدی؟
یونگی:پرسیدم ولت میکنم به شرطی که خونت رو به من بدی بهت گفتم که خوناشامم
ات:خبببببببببببب...........باشه اگه وقتی بهت گفتم بس کنی
یونگی تو ذهنش:چـ...چی...ا...الان چطوری جمعش کنم خداااااا گند زدم گندددددد
ات:خب!؟
یونگی:خب
ات:خب
یونگی:خب
ات:خب به جمالت ایسگا کردی منو؟
یونگی:خب....برگرد و پشتت رو بکن به من
*ات همینکارو کرد
ات:خداااا چم شده چرا دارم هر کاری میگه میکنمممم؟پوففففف ولش کن حالا هر چه بادا باد یا میمیرم یا میمونم دیگه
ات:بدو دیگه
یونگی:رفتم و از پشت بغلش کردم ولی نمیتونستم خونشو بخورم...ناخاسته بوسه های ریزی رو گردنش میزدم و هر بار به لبش نزدیک تر بیشد
ات:هی معلوم هست چیکار میکنی؟دو میخواستب خونمو بخوری نه ببوسیم
یونگی:بـ...ببخشید..د...دست خودم نبود
یونگی:ناخاسته و بی میل شروع به خوردن خونش داشتم و فقط به این امید داشتم که با کوچیک ترین درد بگه بس کن ادامه میدادم و اون هیچی نمیگفت نگران شدم و دست کشیدم تا میخواستم حرف بزنم گفت....
ادامه دارد....
۲.۶k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.