یوناتان میدونست من دارم میمیرم ، فکر کنم جز خودم همه خبر
یوناتان میدونست من دارم میمیرم ، فکر کنم جز خودم همه خبر داشتند. حتی بچه های مدرسه هم میدونستند دیر یا زود میمیرم.
وقتی یوناتان اومد ازش پرسیدم. کمی مکث کرد، نمیخواست جواب بده، ولی گفت:"آره... میدونم"
جواب خیلی تلخی بود، مخصوصا برای کسی مثل من. اشک سریعا در چشم هام حلقه بست، گونه هام خیسِ سیلابِ اشک بود.
ولی یوناتان به مهربانی همیشگی منو در آغوش میکشید ناراحتی اش رو از من پنهان میکرد و با امید حیرتانگیزی در چشمانش میگفت:"فکر نمیکنم اونقدرا هم بد باشه، برعکس خیلی هم قشنگه"
قشنگه که آدم بمیره و بره زیر خروار ها خاک؟! قشنگه بخوابی داخل یک مستطیل تنگ و تاریک تا بپوسی؟!
لبخند عجیبی میزد چیزی گفت که مبهوت شدم
"نه بابا، فقط جسم تو زیر خروار ها خاک خواهد بود تا بپوسه، روحت پرواز خواهد کرد به... "
قبلا با خودم میگفتم اگه من بمیرم، اونجا... تنهای تنها خواهم بود برای لحظاتی وحشتی بر سراپای وجودم غالب میشد. اما...
یوناتان قبل از من رفت...
اون روز، تنها من روز تخت دراز کشیده بودم ، نمیدونم چطور... ولی خانه آتش گرفته بود. آتش داشت به اتاق میرسید... یعنی قرار بود اینقدر زجرآور بمیرم؟! من فقط یک بچه بودم!
ناگاه صدای یوناتان به گوشم رسید
چشمهایم رو باز کردم، یوناتان اومده بود دنبال من
خیلی خوشحال بودم زیبایی پرتوی امید رو احساس میکردم
درحالیکه منو بین دستهاش نگه داشته بود از پنجره بیرون پرید ، ارتفاع کمی زیاد بود...
یوناتان مُرد...
بخاطر من...
خداحافظی تلخی بود همراه یوناتان
شادی هم خداحافظی کرد و هرگز برنگشت
عوضش
غم هر لحظه به من سر میزد
و احوال میپرسید
غم چقدر مرا دوست داشت!
یاد دارم مادر... گاهی شعر زیبایی میخواند
:"اگر یک شب
کبوتری سفید
آمد و کنارت نشست
بدان آن روحِ من است
که میخواهد لحظهای
در آغوشت آرام بگیرد..."
از آن پس
هر روز می آمد
آن کبوتر سفید...
نه!
یوناتان بود
روح یوناتان بود
که چون کبوتری سفید
هر روز می آمد و با من حرف میزد...
#برادران_شیردل
اثر: آسترید لیدگرن
⚠ پ ن:
نقاشی رو همینجوری سریع سر هم کردم خوب نشد دیگه حسش نبود وقت بذارم
خب، "برادران شیردل" کتابی بود که سال ها قبل، خواهرم برام خوند و واقعا هنوز هم دوستش دارم. کتاب ساده ای بود ولی همین سادگی یک فضای دل انگیز عجیبی ساخته بود یک تراژدی فراموش نشدنی...
#کتاب #کتابخوانی #رمان #داستان #تراژدی #انیمه #نقاشی #نقاشی_انیمه #سانیو_نقاش #سانیو_نویسنده #رمان_خارجی #داستان_زندگی #کتاب_داستان #نوجوان #غمگین #فازغمگین #نقاشی_انیمه_ای #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_غمگین #پست_غمیگن #فاز_دپ #برادر #جملات_زیبا #خانواده #عشق #دوستی #کبوتر #مفهومی
وقتی یوناتان اومد ازش پرسیدم. کمی مکث کرد، نمیخواست جواب بده، ولی گفت:"آره... میدونم"
جواب خیلی تلخی بود، مخصوصا برای کسی مثل من. اشک سریعا در چشم هام حلقه بست، گونه هام خیسِ سیلابِ اشک بود.
ولی یوناتان به مهربانی همیشگی منو در آغوش میکشید ناراحتی اش رو از من پنهان میکرد و با امید حیرتانگیزی در چشمانش میگفت:"فکر نمیکنم اونقدرا هم بد باشه، برعکس خیلی هم قشنگه"
قشنگه که آدم بمیره و بره زیر خروار ها خاک؟! قشنگه بخوابی داخل یک مستطیل تنگ و تاریک تا بپوسی؟!
لبخند عجیبی میزد چیزی گفت که مبهوت شدم
"نه بابا، فقط جسم تو زیر خروار ها خاک خواهد بود تا بپوسه، روحت پرواز خواهد کرد به... "
قبلا با خودم میگفتم اگه من بمیرم، اونجا... تنهای تنها خواهم بود برای لحظاتی وحشتی بر سراپای وجودم غالب میشد. اما...
یوناتان قبل از من رفت...
اون روز، تنها من روز تخت دراز کشیده بودم ، نمیدونم چطور... ولی خانه آتش گرفته بود. آتش داشت به اتاق میرسید... یعنی قرار بود اینقدر زجرآور بمیرم؟! من فقط یک بچه بودم!
ناگاه صدای یوناتان به گوشم رسید
چشمهایم رو باز کردم، یوناتان اومده بود دنبال من
خیلی خوشحال بودم زیبایی پرتوی امید رو احساس میکردم
درحالیکه منو بین دستهاش نگه داشته بود از پنجره بیرون پرید ، ارتفاع کمی زیاد بود...
یوناتان مُرد...
بخاطر من...
خداحافظی تلخی بود همراه یوناتان
شادی هم خداحافظی کرد و هرگز برنگشت
عوضش
غم هر لحظه به من سر میزد
و احوال میپرسید
غم چقدر مرا دوست داشت!
یاد دارم مادر... گاهی شعر زیبایی میخواند
:"اگر یک شب
کبوتری سفید
آمد و کنارت نشست
بدان آن روحِ من است
که میخواهد لحظهای
در آغوشت آرام بگیرد..."
از آن پس
هر روز می آمد
آن کبوتر سفید...
نه!
یوناتان بود
روح یوناتان بود
که چون کبوتری سفید
هر روز می آمد و با من حرف میزد...
#برادران_شیردل
اثر: آسترید لیدگرن
⚠ پ ن:
نقاشی رو همینجوری سریع سر هم کردم خوب نشد دیگه حسش نبود وقت بذارم
خب، "برادران شیردل" کتابی بود که سال ها قبل، خواهرم برام خوند و واقعا هنوز هم دوستش دارم. کتاب ساده ای بود ولی همین سادگی یک فضای دل انگیز عجیبی ساخته بود یک تراژدی فراموش نشدنی...
#کتاب #کتابخوانی #رمان #داستان #تراژدی #انیمه #نقاشی #نقاشی_انیمه #سانیو_نقاش #سانیو_نویسنده #رمان_خارجی #داستان_زندگی #کتاب_داستان #نوجوان #غمگین #فازغمگین #نقاشی_انیمه_ای #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_غمگین #پست_غمیگن #فاز_دپ #برادر #جملات_زیبا #خانواده #عشق #دوستی #کبوتر #مفهومی
۱۸.۹k
۲۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.