پارت 10
پارت 10
مادر اومد تو و گفت چرا گریه میکنی درد داری
و دست مادرانه و گرمش رو روی سرم کشید
داخل رومان خونده بودم مادر هینا به دست دشمن کشته میشه
اه واقعا چند روز دیگه این اتفاق می افته ولی من مانعش میشم نمی ذارم این اتفاق بیفته
و با صدای مادر به خودم اومدم و گریه هام رو پاک کردم واقعا کنارش خوشحال بودم
اون مثل فرشته ها بود
(یک هفته بعد)
هینا: حالم بهتر شد میونه من و پدرم هم بیشتر شد( یعنی ارتباط پدرش باهاش خوب تر شده) سر میز ناهار بودیم که پدر گفت خانواده دوک ویلسون قرار فردا به عمارت ما بیان غذا پرید تو گلوم از شما بچه ها میخوام با پسرش هیرو خوب باشید هیرو هم سن کایل هست
مواظب رفتارتون باشید
با خودم گفتم وای نه هیرو مو های سفید مایل به صورتی چشم آبی کم رنگ داشت اون همون پسری که هینا عاشقش بود ولی اون عاشق یه دختر دیگه شد و هینا اون دختر که اسمش امیلی بود مو های نارنجی مایل به طلایی روشن و چشم قرمز یاقوتی داشت امیلی الان فکر کنم 10 سالش بود و یه چیزی در مورد هیرو بود هیرو پسر خیلی منحرفی بود که هر دختر زیبایی رو میدید جذبش میشد ولی بعد مدتی اون دختر رو دور می انداخت درست مثل هینا اونم توست هیرو دور انداخته شد
ترسیدم به پدرم گفتم میشه فردا من نباشم پدر
پدر گفت نمیشه
سرم رو پایین انداختم و با خودم گفتم
نباید اونو جذب خودم کنم حتی اگه بیاد سراغم باید ازش دوری کنم
(فردا)
بلاخره فردا شد باید آروم باشم
هیورین (خدمتکار) اومد لباس سفید که یه قسمت هاییش قرمز بود و یه روبان قرمز به موهام بستم و با کفش های قرمز پوشیدم و رفتم از اتاق رفتم بیرون پسرا جلو اتاق من ایستاده بودن پسرا هر کدام کت مخصوص خودشان رو پوشیدن و مادر در سالن روی مبل نشسته بود و چای مینوشید و دسر می خورد و پدر تو حیاط عمارت با سباستین (خدمتکار مرد) حرف میزد رفتم پیش مادر
مامان من و برادرام رو کنار خودش نشوند و به هر چهار تا مون کیک داد و دست من و اریک گرفت و با هدریک و کایل رفتیم پایین......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
مادر اومد تو و گفت چرا گریه میکنی درد داری
و دست مادرانه و گرمش رو روی سرم کشید
داخل رومان خونده بودم مادر هینا به دست دشمن کشته میشه
اه واقعا چند روز دیگه این اتفاق می افته ولی من مانعش میشم نمی ذارم این اتفاق بیفته
و با صدای مادر به خودم اومدم و گریه هام رو پاک کردم واقعا کنارش خوشحال بودم
اون مثل فرشته ها بود
(یک هفته بعد)
هینا: حالم بهتر شد میونه من و پدرم هم بیشتر شد( یعنی ارتباط پدرش باهاش خوب تر شده) سر میز ناهار بودیم که پدر گفت خانواده دوک ویلسون قرار فردا به عمارت ما بیان غذا پرید تو گلوم از شما بچه ها میخوام با پسرش هیرو خوب باشید هیرو هم سن کایل هست
مواظب رفتارتون باشید
با خودم گفتم وای نه هیرو مو های سفید مایل به صورتی چشم آبی کم رنگ داشت اون همون پسری که هینا عاشقش بود ولی اون عاشق یه دختر دیگه شد و هینا اون دختر که اسمش امیلی بود مو های نارنجی مایل به طلایی روشن و چشم قرمز یاقوتی داشت امیلی الان فکر کنم 10 سالش بود و یه چیزی در مورد هیرو بود هیرو پسر خیلی منحرفی بود که هر دختر زیبایی رو میدید جذبش میشد ولی بعد مدتی اون دختر رو دور می انداخت درست مثل هینا اونم توست هیرو دور انداخته شد
ترسیدم به پدرم گفتم میشه فردا من نباشم پدر
پدر گفت نمیشه
سرم رو پایین انداختم و با خودم گفتم
نباید اونو جذب خودم کنم حتی اگه بیاد سراغم باید ازش دوری کنم
(فردا)
بلاخره فردا شد باید آروم باشم
هیورین (خدمتکار) اومد لباس سفید که یه قسمت هاییش قرمز بود و یه روبان قرمز به موهام بستم و با کفش های قرمز پوشیدم و رفتم از اتاق رفتم بیرون پسرا جلو اتاق من ایستاده بودن پسرا هر کدام کت مخصوص خودشان رو پوشیدن و مادر در سالن روی مبل نشسته بود و چای مینوشید و دسر می خورد و پدر تو حیاط عمارت با سباستین (خدمتکار مرد) حرف میزد رفتم پیش مادر
مامان من و برادرام رو کنار خودش نشوند و به هر چهار تا مون کیک داد و دست من و اریک گرفت و با هدریک و کایل رفتیم پایین......
#تابع_قوانین_اسلام
#انیمه#مانگا#کمیک#رومان#ژانر_درام
#فانتزی#سریال#میکس#تناسخ#پیج_رومان
#سایکو_نو_سوتوکا#ساکورا_اسکول#داستان_جالب
۳.۴k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.