عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک

قسمت هشتاد و پنج




دیگر نه زور من ب او میرسید نه محمد حسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود....
چاره اش این بود ک بنیاد چند سرباز با امبولانس بفرستد.....
تلفنی جواب درست نمیدادند.....رفتم بنیاد گفتند
"اگر سرباز میخواهید ،از کلانتری محل بگیرید"

فریاد زدم......
"کلانتری؟"
صدایم در راهرو پیچید.....
_"شوهر من جنایتکار است؟دزدی کرده؟ب ناموس مردم بد نگاه کرده ؟قاچاقچی است؟برای این مملکت جنگیده.....ٱنوقت من از کلانتری سرباز ببرد؟من ک نمیخواهم دستگیرش کنند......میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار امبولانس شود .......چون زورم نمیرسد.....چون اگر جلویش را نگیرم،کار دست خودش میدهد....چون کسی ب فکر درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود......
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد....


ادامه دارد...
دیدگاه ها (۱)

عاشقانه های پاکقسمت هشتاد و ششایوب ک مرخص شد،برایم هدیه خرید...

عاشقانه های پاکبوی صلوات می دهد دستانماز بس که گل محمدی کاشت...

عاشقانه های پاکقسمت هشتاد و چهاراب و غذای ایوب نصف شده بود.....

عاشقانه های پاکقسمت هشتاد و سهایوب صبح ب صبح بچه ها را نوازش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط