رمان کلیسای وحشت
نویسنده: دختران آهو نما 13
ژانر: ترسناک
تعداد صفحات: 121
بخشی از داستان:
آرام آرام زبانش رو بر رویِ سر و صورتم مالید.
از فرطِ ترس و تشدیدِ ضربانِ قلبم ، به حالتِ بیهوشی افتادم و فقط می تونستم تصاویرِ تار مانند
و ترسناکی از او ببینم.
انگار قرار بود بمیرم و اون هیولا می خواست من رو بخوره.
با همانِ حالِ گیج مانندم ،ناگهان صدایِ پارسِ سگی رو شنیدم،که انگار حواسِ آن موجود رو پرت
کرده بود.
انقدر خسته و ترسیده بودم که فقط می خواستم بخوابم و این گونه چشم هام رو بستم تا از باقیِ
ماجرا خبری نداشته باشم.
در این هنگام ،احساس کردم در میانِ حفره ای سیاه و تاریک در حالِ سقوطم!
با صدایِ جیک جیکِ گنجشکی چشم هام رو باز کردم…
درکلبه خودمون بودم مگه می شه!؟
از روتخت بلندشدم پایین لباسم پاره شده بود .
یاد دیروز افتادم یعنی باز هم اون سگ سیاه نجاتم داده اون کیه!؟
به سمت اتاق پدر رفتم. دستگیره ی در رو گرفتم تا بازکنم ، اما هرچی بالا پایین می کردم بازنمی
شد …!
پدر رو صدا زدم؛
_بابا بابا
اما صدایی جز سکوت خونه نشنیدم
وسط سالن نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم و به اطرافم نگاه کردم پدرم ناپدید شده کجا برم
دنبالش!؟
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%84%db%8c%d8%b3%d8%a7%db%8c-%d9%88%d8%ad%d8%b4%d8%aa-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa%d8%b1/
🔶نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید🔶
ژانر: ترسناک
تعداد صفحات: 121
بخشی از داستان:
آرام آرام زبانش رو بر رویِ سر و صورتم مالید.
از فرطِ ترس و تشدیدِ ضربانِ قلبم ، به حالتِ بیهوشی افتادم و فقط می تونستم تصاویرِ تار مانند
و ترسناکی از او ببینم.
انگار قرار بود بمیرم و اون هیولا می خواست من رو بخوره.
با همانِ حالِ گیج مانندم ،ناگهان صدایِ پارسِ سگی رو شنیدم،که انگار حواسِ آن موجود رو پرت
کرده بود.
انقدر خسته و ترسیده بودم که فقط می خواستم بخوابم و این گونه چشم هام رو بستم تا از باقیِ
ماجرا خبری نداشته باشم.
در این هنگام ،احساس کردم در میانِ حفره ای سیاه و تاریک در حالِ سقوطم!
با صدایِ جیک جیکِ گنجشکی چشم هام رو باز کردم…
درکلبه خودمون بودم مگه می شه!؟
از روتخت بلندشدم پایین لباسم پاره شده بود .
یاد دیروز افتادم یعنی باز هم اون سگ سیاه نجاتم داده اون کیه!؟
به سمت اتاق پدر رفتم. دستگیره ی در رو گرفتم تا بازکنم ، اما هرچی بالا پایین می کردم بازنمی
شد …!
پدر رو صدا زدم؛
_بابا بابا
اما صدایی جز سکوت خونه نشنیدم
وسط سالن نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم و به اطرافم نگاه کردم پدرم ناپدید شده کجا برم
دنبالش!؟
http://mahroman.xyz/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%da%a9%d9%84%db%8c%d8%b3%d8%a7%db%8c-%d9%88%d8%ad%d8%b4%d8%aa-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%da%a9%d8%a7%d9%85%d9%be%db%8c%d9%88%d8%aa%d8%b1/
🔶نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید🔶
۱.۹k
۲۴ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.