P
P2
عزیز ترین کس
بعد هزاران سال یه پارت دادم
ویو چونگ اه
واقعا انگار با این حرف داداش جیمین خورد شدم قلبم شکست یعنی من انقدر بی خاصیت و سربارم که داداش اینو راجب من میگه خب اونم حق داره ولی حالا که به این فکر میکنم میبینم نه مامانم و نه بابام و نه داداشم هیچ کدوم منو از ته دل دوست نداشتن هیچکس تا حالا منو بغل نکرده ولی اگه داداش با این کار راحت میشه و میتونه خوشبخت باشه پس باشه منم همون کار رو میکنم و ارزوش رو براورده میکنم شاید خوشبخت بشه
دیگه صبرم تموم شد رفتم سمت بالکن و داشتم بیرون رو نگاه میکردم دلم خواست یه نامه از خودم براشون بزارم ولی گفتم نزارم بهتره واسه رفتم لبه لبه اش وایسادم دستام رو باز کردم باد موهام رو نوازش میکرد که یهو دیدم صدای در زدن میاد
نامجون*چونگ اه حالت خوبه ؟! بیا بیرون پیشمون چرا جواب نمیدی؟!(نگران)
نامجون میخواد در رو باز کنه اما میبینه در قفل شده و بیشتر نگران میشه
نامجون*(با داد) چونگ اه!! چونگ اه!!در رو باز کن!!!
اعضا همشون یهو صدای نامجون رو میشنون و سریع میدون بالا
جین*(نفس نفس زنان) چی.... شده؟
یونگی*چه خبره؟!
نامجون*(ترسیده هل میکنه)درو باز نمیکنه...
جیهوپ*صبر کن(میاد رو به روی در و شروع میکنه اروم در زدن) چونگ اه عزیزم بیا بیرون داری چیکار میکنی؟
جیمین که پایین نشسته دیگه کم کم نگران شد و رفت طبقه بالا پیش اعضا
_چی شده؟!(با حالت تقریبا بی خیال)
یونگی دیگه طاقت نمیاره مثل کسی که هزار ساله خوش رو نگه داشته تا فوران کنه میپره سمت جیمین
یونگی*(با داد) یعنی چی تو میدونی چی میگی الان هر لحظه ممکنه یه بلای سرش اومده باش_
و همون لحظه صدای وحشتناک برخورد یه چیزی با زمین شنیده میشه نه یه برخورد معمولی یه برخورد دردناک و خطرناک
جیهوپ*(ترسیده)صدای چی بود...
نامجون* پنجره پنجرهههههه!!!
همه سمت پنجره رفتن ولی چیزی که پایین دیدن قلبشون رو به درد اورد..
ادامه دارد.....
عزیز ترین کس
بعد هزاران سال یه پارت دادم
ویو چونگ اه
واقعا انگار با این حرف داداش جیمین خورد شدم قلبم شکست یعنی من انقدر بی خاصیت و سربارم که داداش اینو راجب من میگه خب اونم حق داره ولی حالا که به این فکر میکنم میبینم نه مامانم و نه بابام و نه داداشم هیچ کدوم منو از ته دل دوست نداشتن هیچکس تا حالا منو بغل نکرده ولی اگه داداش با این کار راحت میشه و میتونه خوشبخت باشه پس باشه منم همون کار رو میکنم و ارزوش رو براورده میکنم شاید خوشبخت بشه
دیگه صبرم تموم شد رفتم سمت بالکن و داشتم بیرون رو نگاه میکردم دلم خواست یه نامه از خودم براشون بزارم ولی گفتم نزارم بهتره واسه رفتم لبه لبه اش وایسادم دستام رو باز کردم باد موهام رو نوازش میکرد که یهو دیدم صدای در زدن میاد
نامجون*چونگ اه حالت خوبه ؟! بیا بیرون پیشمون چرا جواب نمیدی؟!(نگران)
نامجون میخواد در رو باز کنه اما میبینه در قفل شده و بیشتر نگران میشه
نامجون*(با داد) چونگ اه!! چونگ اه!!در رو باز کن!!!
اعضا همشون یهو صدای نامجون رو میشنون و سریع میدون بالا
جین*(نفس نفس زنان) چی.... شده؟
یونگی*چه خبره؟!
نامجون*(ترسیده هل میکنه)درو باز نمیکنه...
جیهوپ*صبر کن(میاد رو به روی در و شروع میکنه اروم در زدن) چونگ اه عزیزم بیا بیرون داری چیکار میکنی؟
جیمین که پایین نشسته دیگه کم کم نگران شد و رفت طبقه بالا پیش اعضا
_چی شده؟!(با حالت تقریبا بی خیال)
یونگی دیگه طاقت نمیاره مثل کسی که هزار ساله خوش رو نگه داشته تا فوران کنه میپره سمت جیمین
یونگی*(با داد) یعنی چی تو میدونی چی میگی الان هر لحظه ممکنه یه بلای سرش اومده باش_
و همون لحظه صدای وحشتناک برخورد یه چیزی با زمین شنیده میشه نه یه برخورد معمولی یه برخورد دردناک و خطرناک
جیهوپ*(ترسیده)صدای چی بود...
نامجون* پنجره پنجرهههههه!!!
همه سمت پنجره رفتن ولی چیزی که پایین دیدن قلبشون رو به درد اورد..
ادامه دارد.....
- ۱۷۶
- ۲۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط