پرنسس اولیس: دختری که خودش را نمیشناخت

پارت پنجم✍️🌿
شب، آروم‌تر از همیشه بود.
آرمیتا کنار میلا نشسته بود، یه لیوان چای گرم توی دستش، و برفی هم لای پتو پیچیده بود.
با صدایی آهسته، ولی پر از حس، شروع کرد به تعریف کردن.
از اون لحظه‌ی عجیب توی کتابخونه،
از آرتا، از نگاهش، از اون جمله‌ی مرموز توی کتاب.
میلا با دقت گوش می‌داد، گاهی ابروهاش بالا می‌رفت، گاهی لبخند محوی می‌زد،
ولی بیشتر از همه، نگران بود.
وقتی آرمیتا تموم کرد، میلا فقط گفت:
«باید بیشتر مراقب باشی. این چیزا... معمولی نیستن.»
بعد، شب با یه سکوت گرم تموم شد.
آرمیتا توی تختش دراز کشید، برفی کنار بالش،
و کتاب، روی میز، انگار منتظر بود تا دوباره ورق بخوره.
صبح، نور ملایم از پنجره افتاده بود روی صورت آرمیتا.
چشم‌هاشو باز کرد، یه لحظه گیج بود،
بعد دید که میلا نیست.
یه یادداشت روی میز بود:
«رفتم خرید، زود برمی‌گردم. مراقب خودت باش.»
آرمیتا لبخند زد، بعد رو به برفی گفت:
«برفی... نظرت چیه بریم یه گشتی بزنیم؟»

برفی با یه حرکت نرم، خودشو به پای آرمیتا چسبوند،
دمش رو تکون داد، انگار داشت می‌گفت: "آره، بریم!"
آرمیتا لباس راحتی پوشید، کتابشو برداشت،
و با قدم‌هایی سبک، از خونه بیرون زد.
هوا خنک بود، بوی خاک و برگ‌های نم‌خورده توی هوا پیچیده بود.
اونا زدن به دل جنگل،
جایی که درخت‌ها بلند بودن، و نور از لای شاخه‌ها می‌ریخت روی زمین.
بعد از یه پیاده‌روی کوتاه،
آرمیتا یه درخت بزرگ دید،
خیلی بزرگ‌تر از بقیه، با تنه‌ای پهن و شاخه‌هایی که مثل دست‌های باز، آسمون رو بغل کرده بودن.
آرمیتا گفت:
«برفی... اینجا خوبه. می‌خوام برم بالا، یه کم بنویسم.»
برفی نشست زیر درخت،
و آرمیتا با دقت، از شاخه‌ها بالا رفت،
تا رسید به یه جای امن،
جایی که می‌تونست بنویسه، فکر کنه، و شاید...
یه قدم دیگه به راز اون کتاب نزدیک بشه.
آرمیتا روی شاخه‌ی درخت نشسته بود،
کتاب روی زانوهاش،
و برفی پایین، کنار تنه‌ی درخت،
با گوش‌هایی تیز و چشم‌هایی پر از توجه.

باد آروم لای موهای آرمیتا می‌پیچید،
و صدای پرنده‌ها از دور،
مثل موسیقی پس‌زمینه‌ی یه لحظه‌ی مهم بود.

آرمیتا آهی کشید،
بعد با صدایی آروم، ولی پر از حس گفت:
«برفی... یه تصمیم گرفتم.
می‌خوام هر لحظه‌ی زندگیمو بنویسم.
چون شاید... شاید دیگه نباشم.»

برفی گوش‌هاشو کمی خم کرد،
و با یه حرکت نرم، خودشو به پای درخت چسبوند،
انگار داشت می‌گفت: "من اینجام، گوش می‌دم."

آرمیتا ادامه داد:
«تو که می‌دونی... قلبم درد می‌کنه.
از بچگی، همیشه این قرصا، این دکترها، این مراقبت‌ها...
ولی هیچ‌وقت خوب نشدم.
و حالا... این قرصا دارن رو مخم می‌رن.
از هر کدوم دو بسته دارم،
و واقعاً قابل تحمل نیستن.»

دستش رو روی سینه‌اش گذاشت،
انگار می‌خواست درد رو آروم کنه،
ولی فقط یه لرزش خفیف توی انگشت‌هاش بود.
بعد، کتاب رو باز کرد،
و شروع کرد به نوشتن:
«امروز صبح، میلا نبود.
برفی گفت بریم بیرون، و منم قبول کردم.
حالا اینجام، روی یه درخت بلند،
و دارم فکر می‌کنم که شاید این لحظه،
یکی از آخرین لحظه‌هام باشه.
ولی مهم نیست.
چون می‌خوام بنویسم.
می‌خوام یه چیزی از خودم بذارم. حتی اگه فقط یه دفتر باشه،
حتی اگه فقط برفی بخونه‌ش.»
اشک توی چشم‌هاش جمع شد،
ولی نریخت.
( اما در واقع من از مرگ میترسم برفی)🌿:)
فقط یه لبخند محو،
یه حس سبک شدن،
یه لحظه‌ی صادقانه با خودش.
برفی یه صدای خفیف کرد،
انگار داشت می‌گفت: "بنویس. نترس. من اینجام."
آرمیتا سرش رو بالا گرفت،
به آسمون نگاه کرد،
و گفت:
«باشه برفی. از امروز، این دفتر، می‌شه خاطرات من
آرمیتا آخرین جمله رو نوشت،
قلم رو کنار گذاشت،
و یه نفس عمیق کشید.
انگار یه بار سنگین از دلش برداشته شده بود.
بعد، آروم کتاب رو بست،
و گفت:
«خب برفی... وقتشه برگردیم پایین.»
دستش رو به شاخه‌ی کناری گرفت،
و شروع کرد به پایین اومدن.
ولی شاخه‌ها خیس بودن،
یه قطره‌ی کوچک از شبنم،
یه لغزش کوچیک...
و یهو—
پاش سر خورد،
دستش از شاخه جدا شد،
و همه‌چی توی یه لحظه اتفاق افتاد....
ادامه دارد...🌿✍️
دیدگاه ها (۱)

پرنسس اولیس: دختری که خودش را نمیشناخت

🌿😋 کاپ کیک هام خودم درست کردم چطوره برای اولین بار؟

هیچ‌وقت آرزو نکردم... چون رویاهای من همیشه نحس بودن. هر بار...

من از آن روزهای بی‌صدا آمده‌ام جایی میان برگ‌های زردکتاب‌های...

پارت : ۷۰

Under the moonlight 2 P⁵هوا بارونی بود.این هوا رو خیلی دوست ...

پارت : ۳۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط