پرنسس اولیس: دختری که خودش را نمیشناخت

پارت ششم – فلش‌بک 🌿

آرتا با قدم‌های آروم، بین بوته‌ها می‌چرخید.
دستش خاکی شده بود، دنبال یه قارچ خاص می‌گشت که فقط صبح زود، وقتی هوا هنوز خنکه، پیدا می‌شه.
نور طلایی از لای شاخه‌ها می‌ریخت روی موهاش،
و صدای پرنده‌ها مثل موسیقی پس‌زمینه‌ی یه لحظه‌ی آرام بود.
یه لحظه ایستاد، نفس کشید،
بوی خاک نم‌خورده، برگ‌های خیس، و زندگی خاموش جنگل توی ریه‌هاش پیچید.
لبخند زد.
اینجا، وسط طبیعت، همه‌چی واقعی‌تر بود.
ولی یهو
یه صدای جیغ، بلند، ناآشنا ولی عجیب آشنا،
از سمت شرق جنگل پیچید.
آرتا خشکش زد.
اون صدا...
قلبش تند زد.
نه، اشتباه نمی‌کرد.
اون صدای آرمیتا بود.
بدون فکر، شروع کرد به دویدن.
از بین شاخه‌ها رد شد، برگ‌ها به صورتش خوردن، ولی اهمیت نداد.
صدای جیغ دوباره اومد، این بار نزدیک‌تر.
با دست‌هاش شاخه‌ها رو کنار زد،
و همون لحظه دید
آرمیتا، در حال سقوط از درخت،
چشم‌هاش پر از ترس، دست‌هاش توی هوا،
و برفی، پایین، بی‌حرکت.
آرتا فریاد زد:
«مراقب باش!»
و با تمام قدرت دوید سمتش،
دست‌هاشو باز کرد،
و درست قبل از اینکه آرمیتا به زمین بخوره،
اونو محکم توی بغل گرفت.
نفسش بریده بود، قلبش تند می‌زد،
ولی لبخند زد و گفت:
«گرفتمت... اوفف... نزدیک بود.»
آرمیتا توی بغل آرتا بود،
نفسش سنگین، ولی چشم‌هاش باز.
یه لحظه فقط به هم نگاه کردن،
و سکوت جنگل،
شاهد یه لحظه‌ی نجات،
یه لحظه‌ی واقعی،
یه لحظه‌ی پر از حس آرمیتا هنوز توی بغل آرتا بود، نفسش آروم‌تر شده بود، ولی اخماش تو هم بود.
با صدایی که هم تعجب داشت، هم یه ذره غر، گفت:
«تو اینجا چیکار می‌کنی ها؟»
آرتا نفس عمیقی کشید، لبخند نصفه‌ای زد و گفت:
«خانم کوچولو، به‌جای اینکه تشکر کنی، داری غر می‌زنی؟»
آرمیتا خودش رو کمی عقب کشید، ولی هنوز توی آغوش آرتا بود.
با لحن تند و کمی شیطنت گفت:
«خودمم می‌تونستم بیام پایین، آقای به ظاهر محترم.»
آرتا ابروهاشو بالا انداخت، نگاهش رو به آرمیتا دوخت و گفت:
«بله بله، داشتم می‌دیدم که چطور داشتی سقوط می‌کردی و جیغ می‌زدی، خانم کوچولو 😐»
برفی که کنار درخت نشسته بود، یه صدای خفیف کرد، انگار داشت می‌خندید.
آرمیتا لبخند زد، ولی سریع جمعش کرد،
و گفت:
«خب... حالا که نجاتم دادی، می‌تونی بذاری زمین؟»
آرتا با یه حرکت نرم، آروم آرمیتا رو روی زمین گذاشت، آرتا که هنوز نفسش جا نیومده بود، با یه لبخند خسته گفت:
«خب راستش... داشتم دنبال قارچ می‌گشتم.»
آرمیتا با ابروهای بالا رفته، یه نگاه عجیب بهش انداخت و گفت:
«قارچ؟ 😐»
آرتا شونه‌هاشو بالا انداخت، انگار اصلاً عجیب نیست، و گفت:
«آره دیگه، قارچ جنگلی. یه نوع خاصش فقط صبح زود پیدا می‌شه. خیلی خوشگل و کمیابه.»
آرمیتا با همون حالت 😐 گفت:
«تو واقعاً یه آدم عجیبی هستی.»
آرتا خندید، یه خنده‌ی آروم و بی‌صدا،
بعد خم شد، یه برگ از زمین برداشت،
و گفت:
«خب، تو هم خیلی معمولی نیستی، خانم سقوط‌کننده از درخت.»
آرمیتا لبخند زد، ولی سریع جمعش کرد،
و گفت:
«برفی، بیا بریم. قبل از اینکه این آقا یه قارچ سمی پیدا کنه و بخواد بهم تعارف کنه.»
آرتا یه لحظه مکث کرد،
بعد با قدم‌های سریع برگشت سمتش،
خم شد، یه نگاه عمیق بهش انداخت و گفت:
«ببخشید خانم کوچولو... فعلاً.»
آرمیتا با تعجب نگاهش کرد،
چشم‌هاش یه لحظه توی نگاه آرتا گم شد،
ولی قبل از اینکه چیزی بگه،
آرتا برگشت،
و با همون قدم‌های آروم،
رفت سمت درخت‌ها،
انگار دوباره داشت دنبال اون قارچ خاصش می‌گشت.
آرمیتا ایستاد،
برفی کنار پاش،
و فقط به پشت آرتا نگاه کرد که داشت توی مه جنگل محو می‌شد.
یه لبخند محو روی لبش نشست،
و زیر لب گفت:
«عجیب‌ترین آدمی که می‌شناسم... ولی شاید،
یکی از واقعی‌ترین‌ها.»
برفی یه صدای نرم کرد،
انگار داشت تأیید می‌کرد،
آرمیتا با یه حرکت سریع دفترشو از روی سنگ برداشت.
برفی که داشت با یه برگ بازی می‌کرد، سرشو بلند کرد و گوشاش تیز شد.
آرمیتا با صدایی که هم نگرانی توش بود هم عجله، گفت:
«بدو برفی، باید بریم! میلا حتما برگشته...
اگه بفهمه ما نیستیم، پوستمو می‌کنه!»
برفی یه صدای کوتاه کرد، انگار گفت: «خب پس بدو!»
و با اون قدم‌های کوچیک ولی سریعش، جلو افتاد.
آرمیتا لباس بلندش رو به دست گرفت
و یه نگاه آخر به رد پای آرتا انداخت که هنوز توی خاک نرم مونده بود،
و بعد، با قدم‌های تند، دنبال برفی راه افتاد.
باد یه لحظه دفتر رو باز کرد،
صفحه‌ای که تازه نوشته بود،
و چند کلمه‌ی آخرش توی هوا پیچید:
«گاهی آدم‌ها عجیبن، ولی شاید... عجیب بودن هم یه جور واقعی بودنه.»....
ادامه دارد🌿🌿
دیدگاه ها (۶)

🌿😋 کاپ کیک هام خودم درست کردم چطوره برای اولین بار؟

پرنسس اولیس: دختری که خودش را نمیشناخت

هیچ‌وقت آرزو نکردم... چون رویاهای من همیشه نحس بودن. هر بار...

٬٬روی نیمکت پارک نشسته بود و کلاغ ها رو میشمرد تا بیاد بهشون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط