🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت64
مارال لبخند قشنگی زد و گفت
_حق با شماست من خودم یه زندگی آروم و بی سروصدا داشتم من یه رعیت ساده بودم که زندگی آرومی داشت وقتی خان دست روی من گذاشت و پدرم رو مجبور کرد که من و عروسش کنه زندگیم به کل تغییر کرد
از من یادمه دیگه ساختن حتی لباس پوشیدنم تغییر دادن الان این زنی که جلوی شما نشسته اصلاً و ابداً خودش نیست من دیگه خودم نیستم حتی خودمو یادم نمیاد از من چیزی ساختن که می خواستن...
که باب میل خان بود ..
من بچه بودم چیزی نمی فهمیدم ۱۵ سالم بود که عروس خان شدم خیلی زود ماهرو به دنیا اومد و من دیگه سکوت کردم در مقابل هر چیزی هزم خواستن
و شدم این زنی که الان
میبینی
که این لباساتنشه که حرف زدنش که راه رفتنش همه چیزش به خواست و سلیقه خانن بوده
این زن زندگی رقت انگیزی داشت
منم به خاطر خان زندگیم زیرو شده بود این زن که بچگیشو که خواستههاشو آرزوهاشو به خاطر خان چال کرده بود شده بود زنش...
کاش این خان و خان بازی تموم میشد و این مضخرفات روی زمین برداشته میشد تا ماهها نفس راحتی بکشیم
تا من به ایران بیام ماهرو ببینم و عاشقش بشم برای به دست آوردنش برای به دست آوردن قلبش بجنگم و بالاخره به چیزی که می خوام برسم
نه اینکه بیام بایه عروس اجباری روبرو بشم...
هم صحبتیه خوبی بود واقعا حرف زدن باهاش و دوست داشتم.
خنده دار بود اما این زن که مادر ماهرو بود. با این حساب چند سالی هم از من کوچیکتر بود.
اما تقصیر من چی بود که این زن زود ازدواج کرده بود و دخترش زود به دنیا اومده بود ؟
من دلبسته ی دختر همین زنی شده بودم که چند سالی از من کوچیکتر بود
خنده دار یا مسخره واقعیت بود که نمیشد انکارش کرد.
وقتی که مارال عزم رفتن به اتاق دخترشو کرد نگاه من پشت سرش تا وقتی که از جلوی چشمام محو بشه کشیده شد
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت64
مارال لبخند قشنگی زد و گفت
_حق با شماست من خودم یه زندگی آروم و بی سروصدا داشتم من یه رعیت ساده بودم که زندگی آرومی داشت وقتی خان دست روی من گذاشت و پدرم رو مجبور کرد که من و عروسش کنه زندگیم به کل تغییر کرد
از من یادمه دیگه ساختن حتی لباس پوشیدنم تغییر دادن الان این زنی که جلوی شما نشسته اصلاً و ابداً خودش نیست من دیگه خودم نیستم حتی خودمو یادم نمیاد از من چیزی ساختن که می خواستن...
که باب میل خان بود ..
من بچه بودم چیزی نمی فهمیدم ۱۵ سالم بود که عروس خان شدم خیلی زود ماهرو به دنیا اومد و من دیگه سکوت کردم در مقابل هر چیزی هزم خواستن
و شدم این زنی که الان
میبینی
که این لباساتنشه که حرف زدنش که راه رفتنش همه چیزش به خواست و سلیقه خانن بوده
این زن زندگی رقت انگیزی داشت
منم به خاطر خان زندگیم زیرو شده بود این زن که بچگیشو که خواستههاشو آرزوهاشو به خاطر خان چال کرده بود شده بود زنش...
کاش این خان و خان بازی تموم میشد و این مضخرفات روی زمین برداشته میشد تا ماهها نفس راحتی بکشیم
تا من به ایران بیام ماهرو ببینم و عاشقش بشم برای به دست آوردنش برای به دست آوردن قلبش بجنگم و بالاخره به چیزی که می خوام برسم
نه اینکه بیام بایه عروس اجباری روبرو بشم...
هم صحبتیه خوبی بود واقعا حرف زدن باهاش و دوست داشتم.
خنده دار بود اما این زن که مادر ماهرو بود. با این حساب چند سالی هم از من کوچیکتر بود.
اما تقصیر من چی بود که این زن زود ازدواج کرده بود و دخترش زود به دنیا اومده بود ؟
من دلبسته ی دختر همین زنی شده بودم که چند سالی از من کوچیکتر بود
خنده دار یا مسخره واقعیت بود که نمیشد انکارش کرد.
وقتی که مارال عزم رفتن به اتاق دخترشو کرد نگاه من پشت سرش تا وقتی که از جلوی چشمام محو بشه کشیده شد
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۷.۳k
۰۹ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.