قرار بود آینه ی هم باشیم

قرار بود آینه ی هم باشیم
من بدیای اونو نشونش بدم
و اونم بدیای منو...
روزا میگذشت و ما هم به اینکارمون ادامه میدادیم.
وقتی بدیاش روی آینه دلم میفتاد یه دستمال برمیداشتم و شروع میکردم به تمیز کردن آینه ی دلم نمیخواستم آینه ای باشم که خودش رو توش زشت ببینه اون روز به روز زیباتر میشد و من
امان از منو و آینه سیاه و درب و داغونم
در واقع آینه ها شده بودن تصورات ما نسبت به خودمونو همدیگه اون هر روز بهتر میشد و من هر روز بدتر آخر سر دستاش خسته شد از نگه داشتن آینه من انداختش زمین و هر تیکه اش یه جا پخش شد در واقع من بودم که هر تیکه از وجودم یه جا افتاد
اون رفت ، آینه اشم برد
آینه ای که دم آخری دیدم دروغگو بود البته خودم ازش خواستم بهم دروغ بگه
من فقط اون چیزی رو که دلم میخواست ازش میخواستم نشون جفتمون بده
اما
اما نکنه اونم از آینه ی من همینو خواسته ؟!
#سولماز_بختیاری

@bakhtiari_solmaz
دیدگاه ها (۴)

زمانی که کودکی می خندد ، باور دارد که تمام دنیا در حال خندید...

گیسوانش باد را آخر پریشان می کندچشم هایش ارگ بم را باز ویران...

و خدایی که در این نزدیکیمیزند لبخندی به تمام گره هایی که تصو...

راستش اگه یه روز ازم بپرسن دنیا رو چطور توصیف میکنی؟احتمالا ...

تعجبی کردم و بهش گفتم:یعنی هیون جین و سومون منو پیدا کردن؟و ...

رمان

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط