من آدم درون آیینه را
#من_آدم_درون_آیینه_را
#دوست_نداشتم...
دست خودم نبود
راضی نبودم
از نوع نگاهش،
کارهایی کرده بود
که بخشودنی نبود!
مینشستم روبرویش،
حرف میزدیم،
دردِ دل میکردیم با هم،
ولی آخرش هر دو بلند میشدیم و میرفتیم پی کارمان.
این بهترین حالتش بود!
خیلی روزها ساعت ها زل میزدیم بهم،
بدون کلمه ای گفتگو،
خنده ای بر لب،
یا که دلیلی بر رفتن...
#آدم_درون_آیینه_را
#دوست_نداشتم…
خیلی شکسته بود،
کم حرف،
از خودش هم بریده بود
نمیدانستم،
یعنی مهم نبود برایم
که او تمامِ بود و نبودم بود!
آیینه را که فروختم،
دلم برای نگاهش تنگ شد،
برای کم حرفی اش،
به بی حوصلگی اش هم عادت کرده بودم!
دلم تنگ شد برایش...
آخر،
#من_آدم_درون_آیینه_را
#دوست_نداشتم…
ولی او،
تمامِ بود و نبودم بود
#دوست_نداشتم...
دست خودم نبود
راضی نبودم
از نوع نگاهش،
کارهایی کرده بود
که بخشودنی نبود!
مینشستم روبرویش،
حرف میزدیم،
دردِ دل میکردیم با هم،
ولی آخرش هر دو بلند میشدیم و میرفتیم پی کارمان.
این بهترین حالتش بود!
خیلی روزها ساعت ها زل میزدیم بهم،
بدون کلمه ای گفتگو،
خنده ای بر لب،
یا که دلیلی بر رفتن...
#آدم_درون_آیینه_را
#دوست_نداشتم…
خیلی شکسته بود،
کم حرف،
از خودش هم بریده بود
نمیدانستم،
یعنی مهم نبود برایم
که او تمامِ بود و نبودم بود!
آیینه را که فروختم،
دلم برای نگاهش تنگ شد،
برای کم حرفی اش،
به بی حوصلگی اش هم عادت کرده بودم!
دلم تنگ شد برایش...
آخر،
#من_آدم_درون_آیینه_را
#دوست_نداشتم…
ولی او،
تمامِ بود و نبودم بود
۷۱۸
۱۶ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.