تو می دانی
تـو می دانی ...
شب ها از خواب پریـدن ...
و دنبالِ تـو گشتن یعنی چہ ؟
نہ ، نمی دانی ...
بیقراریِ روز را هم نمی دانی ...
من امّا این بلا را دوست دارم ...
کہ آوارِ خیالت بر سرم باشد ...
دوست دارم ...
خودم را در این دلتنگی ...
آواره ات ببینم ...
نبـودنت را ولی دوست ندارم ...
این دیگر خارج از توان من است ...
رنج هایِ دنیا را ...
بہ یک لبخنـدت می خرم ...
این تسخیرِ فناناپذیر را دوست دارم ...
همین کہ بدانم می آیی ...
لباس هایم را عوض می کنم ...
بہ خودم عطر می زنم ...
آماده و منتظر ...
جلو در می ایستم ...
و بہ انتهای خیابان نگاه می کنم ...
انتظارت را دوست دارم ...
گفتم کہ ...
تہ ِخیابان را دوست دارم ...
شب ها از خواب پریـدن ...
و دنبالِ تـو گشتن یعنی چہ ؟
نہ ، نمی دانی ...
بیقراریِ روز را هم نمی دانی ...
من امّا این بلا را دوست دارم ...
کہ آوارِ خیالت بر سرم باشد ...
دوست دارم ...
خودم را در این دلتنگی ...
آواره ات ببینم ...
نبـودنت را ولی دوست ندارم ...
این دیگر خارج از توان من است ...
رنج هایِ دنیا را ...
بہ یک لبخنـدت می خرم ...
این تسخیرِ فناناپذیر را دوست دارم ...
همین کہ بدانم می آیی ...
لباس هایم را عوض می کنم ...
بہ خودم عطر می زنم ...
آماده و منتظر ...
جلو در می ایستم ...
و بہ انتهای خیابان نگاه می کنم ...
انتظارت را دوست دارم ...
گفتم کہ ...
تہ ِخیابان را دوست دارم ...
- ۱.۱k
- ۰۱ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط