سرنوشت

#سرنوشت
#Part۷۱





از خونه اومدیم بیرون تو ماشینش نشستیم راه افتاد که بلافاصله گفتم

.: میگم چقد طول میکشه منم مث تو تو طراحی استاد شم

نفس عمیقی کشید و گفت
ـــ با این خنگ بازیای تو فک نکنم بتونی حتی یه درختم بکشی چه برسه به طراحی
بعدم سرشو به علامت تاسف تکون داد که گفتم

.: بیخیال استاد باید به شاگردت کمک کنی قول میدم دختر خوبی بشم باشه

اهی کشیدو چیزی نگفت برا اینکه خرش کنم گفتم
.: استاد جونن بجون خودت سعیمو میکنم دیگه

سعی داشت نخنده خودشو کنترل کرده بود
همونظوری ساکت بود ولی میدونستم میتونم راضیش کنم وارد شرکت که شدیم بلافاصله رفت داخل منم پشت میزم نشستم که مردی تقریبا چاق با جشمای کشیده پیراهنی که ناحیه شکمش دکمه هاش وا رفته بود سمتم اومو گفت
<به اقای کیم بگو سوجون اومده
باشه ای گفتم و تماسی با اتاق تهیونگ برقرار کردمو گفتم
.: اقای سوجون اومدن
در جوابم گفت
ـــ بگو بیاد داخل
روبه اقای سوجون گفتم
.: بفرمایید داخل

چند قدم جلو رفتو گفت

< دختر جون یه قهوه با اب و چندتا شکلات بیار اتاق تهی جونم

هن چقد پرو بود سری تکون دادم و سمت کافه گوشه سالن رفتم دوتا قهوه و یه لیوان اب و چندتا شکلات تلخ اوردم و تقه ای بدر زدم و وارد شدم قهوه رو ذوی عسلی گذاشتم که اقای سوجون داشت میگفت
<تهی جونم ما مدل نداریم که بخام عکاسی کنم برام مدل جور کن

تهیونگ کلافه نفسشو داد بیرون و گفت
ـــ باشه برات پیدا میکنم خوبه

سوجون نگاهی به سرتا پام انداختو گفت
< اوو چه پاهای قشنگی داری

متعحب از حرفش گفتم
.: بله؟ با منین

سرشو تکون داد و میخاست جیزی بگه که تهیونگ زودتر رو بهش گفت
ـــ اصلا این فکرو از ذهنت بنداز بیرون

یهو سوجون چش قره ای براش رفتو گفت
< عکاس اینجا منم پس تو حرف نزن

جقد باهاش راحت حرف میزد از اتاق اومدم بیرون که بلافاصله بعد از من سوحون از اتاق اومد بیرونو روبهم گفت

< شنیدم اسمت ا/ت هس ببین دختر حون باید بیای مدل من بشی حق مخالفت نداری

تا میخاستم حرفی بزنم پرید وسط و با مظلومیت گفت......
دیدگاه ها (۷)

#سرنوشت#Part۷۲< ببین دختر جون من بیماری قلبی دارم اگه بخرفم...

#سرنوشت#Part۷۳ـــ چون من میگم توکه تا من اینجا نباشم کاری ند...

#سناریو وقتی  از دستمون ناراحتن و قهرن و ما بهشون میگیم (( چ...

#سناریووقتی باهاشون دعوات میشه و قهر میکنی میری تو اتاقنامجو...

بیب من برمیگردمپارت : 68+ میدونی کجا قراره قرارداد ببندیم؟ _...

پارت ۵۸ فیک ازدواج مافیایی

چرا حرف منو باور نمیکنی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط