·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫ تمام چیزے کـہ میخواستیم♫♪♩·.¸¸.·
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part⁴
خانم هان ادامه داد«³ بدون اجازه توی اتاق ارباب نمیری⁴گریه نمیکنی⁵موقع حرف زدن تو چشماش نگاه نمیکنی⁶حرفی از اینکه اذیتت کرد پیش کسی نمی زنی»
دخترک که از قانون چهارمی تعجب کرده بود گفت«ممنون خانم هان» خانم هان که دید دخترک ناراحت است گفت«میتونی مینجی صدام کنی» دخترک گفت«چند سالته» مینجی که از صمیمی شدن سریع دخترک تعجب کرده بود گفت«²⁴» دخترک که فکر میکرد خانم هانی که هیونجین یا ارباب گفته بود پیرتر از این حرف ها بود گفت«من ا/تم ¹⁸ سالمه میتونیم دوست باشیم؟»
مینجی که از پیدا کردن دوست بین این ساهی ها خوشحال بود گفت«اره حتما»
و رفت
دخترک که نمی خواست اینجا بماند تصمیم گرفت نیمه شب که ماه در درخشان ترین موقع خود است از ان مکان دردناک فرار کند
ساعت³⁰•¹¹
اماده بود که فرار کند پس فقط منتظر ماند و منتظر ماند
ساعت⁰⁰•¹²
اتاقش پنجره ای داشت که به یک درخت ساکورا میرسید پس سعی کرد که بپرد و موفق شد اما شانس با او یار نبود زیرا از درخت افتاد و تن گرمش با زمین سرد یکی شد و باعث لرزشی در تن دخترک شد و صدای بلندی ایجاد کرده بود که باعث شده بود پسر که در حال قدم زدن در حیاط بزرگ عمارت بود متوجه او شد با اینکه میدانست دخترک قصد فرار کردن دارد اما باز هم منتظر ماند به سمت او رفت و گفت«افرین خوب تونستی فرار کنی مگه خانم هان بهت نگفته بود فرار کردن از اینجا عواقب بدی داره»
دخترک که به خاطر برخورد شاخه های درخت با تنش و ساخته شدن خراش های ریز و درشت بر روی پوستش درد داشت هیچی نگفت
پسر به بادیگارد ها اشاره کرد تا دخترک را به جهنم اصلی ببرند چشمان دخترک را بستند و به محلی پر از درد بردند روی صندلی نشاندند و بعد از تعظیم از انجا خارج شدند پسر به سمت دختر رفت و روبان قرمز که با صورت دخترک تضاد زیبایی ایجاد کرده بود را باز کرد و گفت«من خوشم نمیاد حرفامو دوبار تکرار کنم پس نشونت میدم که سرپیچی چه عواقب دردناکی داره»
دخترک با ترس به انواع شلاغ ها و وسایلی که برای اعتراف و به درد اوردن نگاه میکرد که پسرک شلاغی را از بین انها گلچین کرد و گفت«برام میشماری اگر یکی جا بندازی بجاش دوتا میزنم»
دخترک با ترس گفت«چی داری چیکار میکنی»
پسر گفت«میشماری یا دوبرابر بزنم؟»
شروع بر کشیدن نقاشی های قرمز بر روی پوست سفید دخترک کرد
دخترک با درد گفت«من تسلیم تو نمیشم دیوونه» ضربه های پسر محکم تر و درد دختر بیشتر شد
دست پسر خسته شده بود و وقتی به دخترک نگاه کرد با چهره مظلوم و چشمان بسته شده دخترک لبخندی بر صورتش نشست...
لایک⁴کام³
قشنگه یا نه بگید بدونم:]
·.¸¸.·♩♪♫Everything we wanted♫♪♩·.¸¸.·
part⁴
خانم هان ادامه داد«³ بدون اجازه توی اتاق ارباب نمیری⁴گریه نمیکنی⁵موقع حرف زدن تو چشماش نگاه نمیکنی⁶حرفی از اینکه اذیتت کرد پیش کسی نمی زنی»
دخترک که از قانون چهارمی تعجب کرده بود گفت«ممنون خانم هان» خانم هان که دید دخترک ناراحت است گفت«میتونی مینجی صدام کنی» دخترک گفت«چند سالته» مینجی که از صمیمی شدن سریع دخترک تعجب کرده بود گفت«²⁴» دخترک که فکر میکرد خانم هانی که هیونجین یا ارباب گفته بود پیرتر از این حرف ها بود گفت«من ا/تم ¹⁸ سالمه میتونیم دوست باشیم؟»
مینجی که از پیدا کردن دوست بین این ساهی ها خوشحال بود گفت«اره حتما»
و رفت
دخترک که نمی خواست اینجا بماند تصمیم گرفت نیمه شب که ماه در درخشان ترین موقع خود است از ان مکان دردناک فرار کند
ساعت³⁰•¹¹
اماده بود که فرار کند پس فقط منتظر ماند و منتظر ماند
ساعت⁰⁰•¹²
اتاقش پنجره ای داشت که به یک درخت ساکورا میرسید پس سعی کرد که بپرد و موفق شد اما شانس با او یار نبود زیرا از درخت افتاد و تن گرمش با زمین سرد یکی شد و باعث لرزشی در تن دخترک شد و صدای بلندی ایجاد کرده بود که باعث شده بود پسر که در حال قدم زدن در حیاط بزرگ عمارت بود متوجه او شد با اینکه میدانست دخترک قصد فرار کردن دارد اما باز هم منتظر ماند به سمت او رفت و گفت«افرین خوب تونستی فرار کنی مگه خانم هان بهت نگفته بود فرار کردن از اینجا عواقب بدی داره»
دخترک که به خاطر برخورد شاخه های درخت با تنش و ساخته شدن خراش های ریز و درشت بر روی پوستش درد داشت هیچی نگفت
پسر به بادیگارد ها اشاره کرد تا دخترک را به جهنم اصلی ببرند چشمان دخترک را بستند و به محلی پر از درد بردند روی صندلی نشاندند و بعد از تعظیم از انجا خارج شدند پسر به سمت دختر رفت و روبان قرمز که با صورت دخترک تضاد زیبایی ایجاد کرده بود را باز کرد و گفت«من خوشم نمیاد حرفامو دوبار تکرار کنم پس نشونت میدم که سرپیچی چه عواقب دردناکی داره»
دخترک با ترس به انواع شلاغ ها و وسایلی که برای اعتراف و به درد اوردن نگاه میکرد که پسرک شلاغی را از بین انها گلچین کرد و گفت«برام میشماری اگر یکی جا بندازی بجاش دوتا میزنم»
دخترک با ترس گفت«چی داری چیکار میکنی»
پسر گفت«میشماری یا دوبرابر بزنم؟»
شروع بر کشیدن نقاشی های قرمز بر روی پوست سفید دخترک کرد
دخترک با درد گفت«من تسلیم تو نمیشم دیوونه» ضربه های پسر محکم تر و درد دختر بیشتر شد
دست پسر خسته شده بود و وقتی به دخترک نگاه کرد با چهره مظلوم و چشمان بسته شده دخترک لبخندی بر صورتش نشست...
لایک⁴کام³
قشنگه یا نه بگید بدونم:]
۳.۸k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.