ازدواج نافرجام
《 ازدواج نافرجام 》
(๑˙❥˙๑) پارت 74 (๑˙❥˙๑)
خیلی زود از خونه خارج شد و به سمته ماشینش که جلوی ساختمان پارک بود رفت دستیارش در و براش باز کرد ... و بعد از نشست با لحنی جدی و سرد همیشگی اش گفت : چیزی پیدا کردی
دستیارش که بدون حرفی گوشیش رو سمته جونگکوک گرفت
جونگکوک نگاه اخم آلودش رو بین دستیارش و گوشیش چرخوند
اما با دیدن عکس و فیلم های که دید پوزخندی صدا داری
زد و خطاب به دستیارش گفت : عالی ارزش این همه صبر کردن رو داشت
دیگه کسی به اسم کیم هیوری توی زندگیمون نخواد بود
بار دیگر به ویدیو که هیوری درحالی که توی بار نشسته بود و غرق معاشقه با پسر جوانی بود نگاه کرد و با حالتی چندشی لباش رو جمع کرد گوشی روی صندلی کنارش پرت کرد
.....
با حس کامل شدن خوابش چشماش رو باز کرد و نگاهی به ساعت دیجیتال کنار تخت انداخت که 15؛11 صبح رو نشون میداد با عجله روی تخت نشست بخاطر بیخوابی
شب های اخیر اصلا متوجه ساعتی که چندین بار زنگ خورده نشده بود ...لباس خوابش که پایین تخت اوفتاد بود رو برداشت و بعد از پوشیدن از روی تخت بلند شد
زیر دلش درد کمی داشت اما دیگه برایش عادی شدن بودن همین درد های ریز هم برایش شیرین بودن
توجه و عشقی که توی نگاه جونگکوک میدید
شیرین تر از اون درسته حسش رو به زبون نمیآورد اما دختر عشقی که پشت جدیت و حساسیت پنهان کرده بود رو حس می کرد
اونقدر غرق فکر کردن
به جونگکوک بود که اصلا متوجه نشدم دقایقی زیادیه که زیر دوش ایستاده لبخندی بخاطر بی جنبه بودن
قلبش روی لبش نقش بست بعد از بستن دوش و حوله ای رو دوره خودش پیچیده و به اتاق لباس رفت
بعد از پوشیدن لباسش موهاش رو خشک کرد و از اتاق خارج شد پله ها رو یکی دوتا پایین رفت و با لبخند گونه خانم هان که درحالی مرتب کردن آشپزخانه بود رو بوسید و با لحنی پر انرژی گفت : صبح بخیر
خانم هان لبخند گرم زد و گفت : ظهر بخیر خانم
دختر لبخند شیطونه زد و شونه بالا انداخت فنجان قهوه رو جلوی قهوه ساز گرفت تا روزش رو با خوردن قهوه شروع کنه
......
درحالی که هر دو دستش توی جیب شلوار مردانه اش بودن روی پل..... بزرگ ایستاده بود و گاهی از بالا
به آبی که زیر پل جاری بود نگاه میکرد که صدای پر عشوه هیوری رو شنیدن : این دیدار رو مدیون چی هستم
جونگکوک بدون اینکه توجه به حرفش بکنه درحالی که به جلو خیر بود گفت : باید از پدرم جداشی
(๑˙❥˙๑) پارت 74 (๑˙❥˙๑)
خیلی زود از خونه خارج شد و به سمته ماشینش که جلوی ساختمان پارک بود رفت دستیارش در و براش باز کرد ... و بعد از نشست با لحنی جدی و سرد همیشگی اش گفت : چیزی پیدا کردی
دستیارش که بدون حرفی گوشیش رو سمته جونگکوک گرفت
جونگکوک نگاه اخم آلودش رو بین دستیارش و گوشیش چرخوند
اما با دیدن عکس و فیلم های که دید پوزخندی صدا داری
زد و خطاب به دستیارش گفت : عالی ارزش این همه صبر کردن رو داشت
دیگه کسی به اسم کیم هیوری توی زندگیمون نخواد بود
بار دیگر به ویدیو که هیوری درحالی که توی بار نشسته بود و غرق معاشقه با پسر جوانی بود نگاه کرد و با حالتی چندشی لباش رو جمع کرد گوشی روی صندلی کنارش پرت کرد
.....
با حس کامل شدن خوابش چشماش رو باز کرد و نگاهی به ساعت دیجیتال کنار تخت انداخت که 15؛11 صبح رو نشون میداد با عجله روی تخت نشست بخاطر بیخوابی
شب های اخیر اصلا متوجه ساعتی که چندین بار زنگ خورده نشده بود ...لباس خوابش که پایین تخت اوفتاد بود رو برداشت و بعد از پوشیدن از روی تخت بلند شد
زیر دلش درد کمی داشت اما دیگه برایش عادی شدن بودن همین درد های ریز هم برایش شیرین بودن
توجه و عشقی که توی نگاه جونگکوک میدید
شیرین تر از اون درسته حسش رو به زبون نمیآورد اما دختر عشقی که پشت جدیت و حساسیت پنهان کرده بود رو حس می کرد
اونقدر غرق فکر کردن
به جونگکوک بود که اصلا متوجه نشدم دقایقی زیادیه که زیر دوش ایستاده لبخندی بخاطر بی جنبه بودن
قلبش روی لبش نقش بست بعد از بستن دوش و حوله ای رو دوره خودش پیچیده و به اتاق لباس رفت
بعد از پوشیدن لباسش موهاش رو خشک کرد و از اتاق خارج شد پله ها رو یکی دوتا پایین رفت و با لبخند گونه خانم هان که درحالی مرتب کردن آشپزخانه بود رو بوسید و با لحنی پر انرژی گفت : صبح بخیر
خانم هان لبخند گرم زد و گفت : ظهر بخیر خانم
دختر لبخند شیطونه زد و شونه بالا انداخت فنجان قهوه رو جلوی قهوه ساز گرفت تا روزش رو با خوردن قهوه شروع کنه
......
درحالی که هر دو دستش توی جیب شلوار مردانه اش بودن روی پل..... بزرگ ایستاده بود و گاهی از بالا
به آبی که زیر پل جاری بود نگاه میکرد که صدای پر عشوه هیوری رو شنیدن : این دیدار رو مدیون چی هستم
جونگکوک بدون اینکه توجه به حرفش بکنه درحالی که به جلو خیر بود گفت : باید از پدرم جداشی
- ۱۷.۸k
- ۰۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط