داستان ترسناک پارت 2
همچنان که به در زیرزمین که به واسطه ی چند پله از حیاط جدا شده بود خیره شده بودم با سر تایید کردم. ادامه داد: به گل های توی باغچه برسید. هرروز دو نوبت باید به اونها آب بدید بعلاوه هیچوقت باغچه رو بیل نزنید و توش چیزی نکارید. به باغچه ی خشک شده ی پشت سر پیرزن نگاه کردم و با اخم سر تکان دادم.
بعد گفت: من خونه رو به این شرط به شما اجاره میدم اگر فکر میکنید به هر دلیلی نمیتونید این کارها رو انجام بدید بهتره قیدش رو بزنید. من به سرعت جواب دادم: نه تمام اوامر شما مو به مو اجرا میشه مطمئن باشید روزی دوبار باغچه رو آب میدیم هرگز توی باغچه چیزی نمیکاریم و زیرزمین هم تا ابد درش روی ما بسته خواهد بود. پیرزن سری تکان داد و به سمت در حرکت کرد. ناگهان ایستاد، رو به ما کرد و گفت: راستی اگه شبها صداهای عجیبی شنیدید نگران نباشید.
یرزن سری تکان داد و به سمت در حرکت کرد. ناگهان ایستاد، رو به ما کرد و گفت: راستی اگه شبها صداهای عجیبی شنیدید نگران نباشید. وقتی که برمیگشت لبخندی روی صورتش تشخیص دادم اما مطمئن نبودم. کمی ترسیده بودم. الان دیگر مطمئن نبود که خانه شکار بود یا ما؟ اما چیزی که مطمئن بودم این بود که دیگر نمیتوانیم خانه ای با این قیمت مناسب پیدا کنیم پس اگر در آن پلنگ هم بود با آن کنار می آمدم.
سه ماه در خانه بودیم و هیچ چیز عجیبی احساس نکردیم هرروز دوبار باغچه ی خشک پیرزن را آب می دادیم. به سبب این آبیاری مداوم علف های هرز زیادی در آن روییده بود. دلم میخواست باغچه را زیر و رو کنم و چند گل زیبا درون آن بکارم اما می ترسیدم پیرزن متوجه شود و قرارداد را فسخ کند. روزی هنگامی که مشغول آب دادن باغچه بودم به درب زیر زمین خیره شدم. دربی فلزی با شیشه هایی مشجر بود. رنگ در قرمز بود که در طی زمان به قهوه ای متمایل شده بود. با خود فکر کردم یعنی چه چیز در این زیر زمین است که پیرزن اینقدر برایش مهم است. اگر پسر ده سال پیش بودم حتما همین الان به زیر زمین میرفتم و برایم مهم نبود که پیرزن قرارداد را فسخ می کند یا نه. اما دیگر آن پسر شجاع نبودم. در افکار خودم بودم که ناگهان حرکتی سایه وار پشت شیشه ی مشجر درب زیرزمین توجهم را جلب کرد. اول تصور کردم خیالاتی شدم اما وقتی دوباره آنرا دیدم مطمئن شدم که خیالات نیست. با صدای بلند برادرم را صدا زدم و چشمانم را از در برنمیداشتم تا اگر دوباره آمد ببینمش. برادرم به سرعت خودش را رساند و گفت:چی شده؟
بعد گفت: من خونه رو به این شرط به شما اجاره میدم اگر فکر میکنید به هر دلیلی نمیتونید این کارها رو انجام بدید بهتره قیدش رو بزنید. من به سرعت جواب دادم: نه تمام اوامر شما مو به مو اجرا میشه مطمئن باشید روزی دوبار باغچه رو آب میدیم هرگز توی باغچه چیزی نمیکاریم و زیرزمین هم تا ابد درش روی ما بسته خواهد بود. پیرزن سری تکان داد و به سمت در حرکت کرد. ناگهان ایستاد، رو به ما کرد و گفت: راستی اگه شبها صداهای عجیبی شنیدید نگران نباشید.
یرزن سری تکان داد و به سمت در حرکت کرد. ناگهان ایستاد، رو به ما کرد و گفت: راستی اگه شبها صداهای عجیبی شنیدید نگران نباشید. وقتی که برمیگشت لبخندی روی صورتش تشخیص دادم اما مطمئن نبودم. کمی ترسیده بودم. الان دیگر مطمئن نبود که خانه شکار بود یا ما؟ اما چیزی که مطمئن بودم این بود که دیگر نمیتوانیم خانه ای با این قیمت مناسب پیدا کنیم پس اگر در آن پلنگ هم بود با آن کنار می آمدم.
سه ماه در خانه بودیم و هیچ چیز عجیبی احساس نکردیم هرروز دوبار باغچه ی خشک پیرزن را آب می دادیم. به سبب این آبیاری مداوم علف های هرز زیادی در آن روییده بود. دلم میخواست باغچه را زیر و رو کنم و چند گل زیبا درون آن بکارم اما می ترسیدم پیرزن متوجه شود و قرارداد را فسخ کند. روزی هنگامی که مشغول آب دادن باغچه بودم به درب زیر زمین خیره شدم. دربی فلزی با شیشه هایی مشجر بود. رنگ در قرمز بود که در طی زمان به قهوه ای متمایل شده بود. با خود فکر کردم یعنی چه چیز در این زیر زمین است که پیرزن اینقدر برایش مهم است. اگر پسر ده سال پیش بودم حتما همین الان به زیر زمین میرفتم و برایم مهم نبود که پیرزن قرارداد را فسخ می کند یا نه. اما دیگر آن پسر شجاع نبودم. در افکار خودم بودم که ناگهان حرکتی سایه وار پشت شیشه ی مشجر درب زیرزمین توجهم را جلب کرد. اول تصور کردم خیالاتی شدم اما وقتی دوباره آنرا دیدم مطمئن شدم که خیالات نیست. با صدای بلند برادرم را صدا زدم و چشمانم را از در برنمیداشتم تا اگر دوباره آمد ببینمش. برادرم به سرعت خودش را رساند و گفت:چی شده؟
۳.۶k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.