داستان ترسناک پارت 3
گفتم: یک چیزی تو زیرزمین داشت تکون می خورد سایه اش رو از پشت در دیدم. برادرم گفت: حتما گربه بوده. مطمئن بودم گربه نبود. اما مطمئن هم نبودم که چه بود. شانه ای بالا انداختم و رفتیم درون خانه. فردای آن روز عجیب ترین صحنه ی عمرم را دیدم. باغچه ی خشک با علف های هرز تبدیل به باغچه ای زیبا با چند نوع گل شده بود. از تعجب خشکم زده بود نمیتوانستم حرکت کنم. با خودم گفتم شاید برادرم اینکار را کرده است که در این صورت شرط پیرزن را نقض کرده بود اگر هم او نکرده بود پس چه کسی اینکار را کرده بود؟ برادرم که به تازگی بیدار شده بود کنارم ایستاد. دستی به شانه ام کشید و گفت: خیلی خوشگل شده. گفتم: تو این کار رو کردی؟ مگه یادت رفته پیرزن چه شرطی گذاشته بود؟برادرم گفت: شبا چی میزنی؟ خودت این کار رو کردی. دیشب هرکار کردم نتونستم جلوتو بگیرم. نمیدونم گلا رو از کجا گیر آورده بودی. یخ زدم، سرم گیج رفت و خشک شدم. نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است. شاید برادرم می خواست سر به سرم بگذارد اما برادرم هیچوقت از این شوخی ها نمیکرد. نمی توانستم حرف بزنم. فقط به گل های باغچه خیره شده بودم. از آن اتفاق دو ماه گذشت و هیچوقت متوجه نشدم چرا این اتفاق برایم افتاد. برادرم خواست که به روانشناس مراجعه کنم اما موضوع مهمی نبود. نزدیک تعطیلات نوروز بود، من و برادرم مشغول خانه تکانی بودیم. برای عید نوروز برنامه ها را چیده بودیم. قرار بود من با دوستانم به مسافرت بروم و برادرم به شهرستان پیش پدر و مادرمان بازگردد. دو شب پیش از عید بود. آن شب تا نیمه های شب با یکدیگر حرف زدیم و خندیدیم. ناگهان به برادرم گفتم: امروز به گلها آب دادی؟ گفت: فقط یکبار صبح. با عجله به سمت حیاط رفتم. خودم هم نمیدانستم عجله ام برای چه بود. بعد از ماجرای گل های باغچه نمیخواستم یکی دیگر از سه شرط پیرزن روی زمین بماند. شلنگ آب را برداشت و شیر را باز کردم. اما آب نیامد. ناگهان متوجه شدم چراغی در زیر زمین روشن است. شلنگ را به سمتی پرتاب کردم. اولین چیزی که به ذهنم رسید دزد بود. برادرم را دیدم که از داخل خانه به من نگاه می کرد با دست به او اشاره کردم که بیاید. برادرم آمد و او هم با تعجب به چراغ روشن زیرزمین نگاه کرد. از باغچه دو تکه چوب برداشتیم و به سمت زیرزمین حرکت کردیم. به آرامی در زیرزمین را باز کردیم و وارد شدیم. به محض باز کردن در توده هوایی به بیرون حرکت کرد که بوی خاک، نا، کاغذ باطله و گوشت فاسد میداد. اطراف را نگاه کردیم هیچ اثری از ورود نبود. به نظر میرسید که سالیان سال هیچکس به اینجا قدم نگذاشته است. برادرم گفت: حتما چراغش اتفاقی خاموش شده بوده الان دوباره اتفاقی روشن شده. بعد ضربه ای آرام به چراغ زد و چراغ خاموش شد.
۴.۴k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.