تا صدای برخورد نامنظم عصا به سنگ فرشای پارکو از دور شنیدم
تا صدای برخورد نامنظم عصا به سنگ فرشای پارکو از دور شنیدم، اشکامو پاک کردم و چنتا نفس عمیق کشیدم و صدامو صاف کردم که ردی از گریه نمونه توش.
صدا نزدیک و نزدیک تر شد تا رسید جلوم و سایه ی صاحب عصا افتاد رو سرم
صداش خندون بود
" - چه عجب نگفتی بپا کله پا نشی با اون عصات پیرمرد! "
چیزی نگفتم.
خوب نبودم، فهمید
نفس عمیقی کشید و سکوت بینمونو شکست
" - این بستنی هارو میگیری از دستم؟ "
بی حرف بستنی قیفیای توی دستشو گرفتم و خیره شدم به حرکات با وقار و طمانینه ش، عصای توی دستشو تیکه تیکه تا کرد و با کشی که وصل بود بهش محکمشون کرد کنار هم و چندباری با دستش هوارو لمس کرد تا فاصله ی صندلی و ارتفاعشو تخمین زد و نشست کنارم و عینک دودیشو برداشت و دسته هاشو تا کرد و گذاشت توی جیبش.
" - خب اینم از این!
حالا میشه بگی برای چی گریه کردی؟! "
بدونِ تعجب خیره شدم به نیمرخ مردونه ش، حس کرده بود اشکامو لابد، بازم چیزی نگفتم.
" - به خاطر حرفای اون خانومه بود؟! "
پس حرفاشو شنیده، با یادآوری اتفاقای چند لحظه ی پیش دوباره زدم زیرِ گریه
" + نخیرم!
مگه کی بود که بخوام بخاطر حرفاش گریه هم کنم تازه!
انگار از دماغ فیل افتاده بود، یجوری گفت حیف این دخترِ جوون که پاسوزِ یه مردِ کور شده که انگار شوهر کچلِ خودش چه گلی زده به سرش! "
هق هقم شدت گرفت
" + دوست داشتم اون لحظه پاشم سرش داد بزنم شوهر من کور نیست خانوم! کور تویی که خوبیاشو نمی بینی!
میخواستم بگم مرد من حافظ قرآنه با اجازه تون، تازه داره دکتراشم میگیره توی این جامعه ای که آدماش به جای این که سنگ از جلو پاش بردارن، سنگ میندازن جلو راهش، دستش توو جیب خودشه، تا حالام یه لیوان آب از دست کسی نگرفته، تا این سنی هم که رسیده همه ی کاراشو خودش کرده، تازه الانی که من هستم توی زندگیش، یه وقتایی که من تنبلیم میاد کارای منم میفته گردن اون!
آی دلم میخواست بگم مرد من با این همه خوشگلی و کمالاتی که داره بدونِ اینکه منو ببینه عاشقم شده، عاشق روحم، عاشق خوبیای نداشته م! کلی دخترم سر و دست میشکستن براش، من زرنگ تر بودم قاپشو زودتر دزدیدم!
بعدم تو که نمیدونی چقدر خوبه مردِ من، خودِ خوبیه اصلا، تا حالا حتی آزارش به مورچه م نرسیده، می خواستم داد بزنم سرش که من گوشه ی ناخن همین مرد کورو با هزارتا آدمِ بینا که تو میگی عوض نمیکنم!
اصلا تو چه میدونی همه ی دخترای فامیل به من حسودی میکنن بابت داشتن عشق همین مردی که بهش میگی کور!
اصلا
اصلا
لعنت بهش! "
با دست شونهمو گرفت و کشوندم سمت خودش، فرو رفتم توو بغلش، چنتا نفس عمیق کشیدم که عطرش خوب بره به خورد ریه هام.
" - پس چرا هیچی نگفتی! "
بینیمو با سر و صدا کشیدم بالا
" + آخه دیدم لزومی نداره براش چیزیو توضیح بدم، زندگی منه، به هیشکی ربطی نداره انتخابم و خوب و بدش! "
زد زیر خنده و بیشتر توی بغلش مچاله م کرد
" - صحیح!
حالا میشه نازخاتونم بگه دقیقا چرا داره گریه میکنه؟!
اگه بدونی چی به روزم میاره این اشکا! "
دستشو با احتیاط بالا آورد و آروم کشید رو گونهم که پاک کنه اشکمو، سکوتمو که شنید دوباره گفت:
- نمیگی؟! "
خودمو جمع و جور کردم و از بغلش اومد بیرون و صاف نشستم و دست کشیدم به روسریم و با فین فین گفتم:
" + میگمت!
ولی قول بده نخندی! خب؟! "
سری به نشونه ی موافقت تکون داد و اخماشو کشید توی هم که یعنی جدیم الان!
خیره شدم به مردمک مات چشماش و انگشت شصت و اشاره ای که داشت گوشه ی شالمو بی اختیار لمس می کرد و باز به گریه افتادم
" + آخه وقتی داشتم فکر میکردم چی جواب اون خانومه رو بدما، فهمیدم تو خیلی خوبی!
یعنی از سرمم زیادی، منم که زیادی لوسم! میگم نکنه یه وقت خسته شی ازم و دیگه منو دوستم نداشته باشی و ولم کن بری با یکی دیگه! "
با صدای خنده ی بلندش از جا پریدم، دلم میخواست کله شو بکنم اما تا بیام با دلخوری چیزی بگم جیغم با دیدن مانتوم رفت هوا!
افتاد به هول و ولا، با یه دستش دستمو محکم گرفته بود و با یه دستش داشت توی صورتم دلیلِ جیغ زدنمو جست و جو میکرد
" - یا خدا! چی شدی، حرف بزن دِ، جون به لبم کردی!
ماری موری چیزی نیشت زد؟! جاییت درد گرفت؟! چت شد یهو؟! "
از اون همه دستپاچگیش خنده م گرفت
" + هیچی بابا!
بستنیا که گرفتی آب شدن توو دستم، بعد گند خورده به مانتویی که تازه برام گرفتی! "
اندازه ی چند لحظه سکوت کرد و بعد با همه ی قدرتش کشیدم توی بغلش، یه جوری که بشنوم صدای استخونامو.
" - ترسیدم روانی! ترسیدم!
گمون کردم چیزیت شد!
فدای یه تار موت لباس، میریم یکی دیگه میگیریم...
دیگه اینجوری نترسون منو،
هیچ وقت!"
بیشتر غرق آغوشش شدم.
چه اهمیتی داشت اون لحظه بستنیایی که نمیدونستم کجا افتادن حتی؟!
یا چه اهمیتی داشت حرفای صد من یه غاز اون زن و هر آدمِ بیکارِ دیگه ای؟!
هیچ!
مهم من بودم و مردی که خود
صدا نزدیک و نزدیک تر شد تا رسید جلوم و سایه ی صاحب عصا افتاد رو سرم
صداش خندون بود
" - چه عجب نگفتی بپا کله پا نشی با اون عصات پیرمرد! "
چیزی نگفتم.
خوب نبودم، فهمید
نفس عمیقی کشید و سکوت بینمونو شکست
" - این بستنی هارو میگیری از دستم؟ "
بی حرف بستنی قیفیای توی دستشو گرفتم و خیره شدم به حرکات با وقار و طمانینه ش، عصای توی دستشو تیکه تیکه تا کرد و با کشی که وصل بود بهش محکمشون کرد کنار هم و چندباری با دستش هوارو لمس کرد تا فاصله ی صندلی و ارتفاعشو تخمین زد و نشست کنارم و عینک دودیشو برداشت و دسته هاشو تا کرد و گذاشت توی جیبش.
" - خب اینم از این!
حالا میشه بگی برای چی گریه کردی؟! "
بدونِ تعجب خیره شدم به نیمرخ مردونه ش، حس کرده بود اشکامو لابد، بازم چیزی نگفتم.
" - به خاطر حرفای اون خانومه بود؟! "
پس حرفاشو شنیده، با یادآوری اتفاقای چند لحظه ی پیش دوباره زدم زیرِ گریه
" + نخیرم!
مگه کی بود که بخوام بخاطر حرفاش گریه هم کنم تازه!
انگار از دماغ فیل افتاده بود، یجوری گفت حیف این دخترِ جوون که پاسوزِ یه مردِ کور شده که انگار شوهر کچلِ خودش چه گلی زده به سرش! "
هق هقم شدت گرفت
" + دوست داشتم اون لحظه پاشم سرش داد بزنم شوهر من کور نیست خانوم! کور تویی که خوبیاشو نمی بینی!
میخواستم بگم مرد من حافظ قرآنه با اجازه تون، تازه داره دکتراشم میگیره توی این جامعه ای که آدماش به جای این که سنگ از جلو پاش بردارن، سنگ میندازن جلو راهش، دستش توو جیب خودشه، تا حالام یه لیوان آب از دست کسی نگرفته، تا این سنی هم که رسیده همه ی کاراشو خودش کرده، تازه الانی که من هستم توی زندگیش، یه وقتایی که من تنبلیم میاد کارای منم میفته گردن اون!
آی دلم میخواست بگم مرد من با این همه خوشگلی و کمالاتی که داره بدونِ اینکه منو ببینه عاشقم شده، عاشق روحم، عاشق خوبیای نداشته م! کلی دخترم سر و دست میشکستن براش، من زرنگ تر بودم قاپشو زودتر دزدیدم!
بعدم تو که نمیدونی چقدر خوبه مردِ من، خودِ خوبیه اصلا، تا حالا حتی آزارش به مورچه م نرسیده، می خواستم داد بزنم سرش که من گوشه ی ناخن همین مرد کورو با هزارتا آدمِ بینا که تو میگی عوض نمیکنم!
اصلا تو چه میدونی همه ی دخترای فامیل به من حسودی میکنن بابت داشتن عشق همین مردی که بهش میگی کور!
اصلا
اصلا
لعنت بهش! "
با دست شونهمو گرفت و کشوندم سمت خودش، فرو رفتم توو بغلش، چنتا نفس عمیق کشیدم که عطرش خوب بره به خورد ریه هام.
" - پس چرا هیچی نگفتی! "
بینیمو با سر و صدا کشیدم بالا
" + آخه دیدم لزومی نداره براش چیزیو توضیح بدم، زندگی منه، به هیشکی ربطی نداره انتخابم و خوب و بدش! "
زد زیر خنده و بیشتر توی بغلش مچاله م کرد
" - صحیح!
حالا میشه نازخاتونم بگه دقیقا چرا داره گریه میکنه؟!
اگه بدونی چی به روزم میاره این اشکا! "
دستشو با احتیاط بالا آورد و آروم کشید رو گونهم که پاک کنه اشکمو، سکوتمو که شنید دوباره گفت:
- نمیگی؟! "
خودمو جمع و جور کردم و از بغلش اومد بیرون و صاف نشستم و دست کشیدم به روسریم و با فین فین گفتم:
" + میگمت!
ولی قول بده نخندی! خب؟! "
سری به نشونه ی موافقت تکون داد و اخماشو کشید توی هم که یعنی جدیم الان!
خیره شدم به مردمک مات چشماش و انگشت شصت و اشاره ای که داشت گوشه ی شالمو بی اختیار لمس می کرد و باز به گریه افتادم
" + آخه وقتی داشتم فکر میکردم چی جواب اون خانومه رو بدما، فهمیدم تو خیلی خوبی!
یعنی از سرمم زیادی، منم که زیادی لوسم! میگم نکنه یه وقت خسته شی ازم و دیگه منو دوستم نداشته باشی و ولم کن بری با یکی دیگه! "
با صدای خنده ی بلندش از جا پریدم، دلم میخواست کله شو بکنم اما تا بیام با دلخوری چیزی بگم جیغم با دیدن مانتوم رفت هوا!
افتاد به هول و ولا، با یه دستش دستمو محکم گرفته بود و با یه دستش داشت توی صورتم دلیلِ جیغ زدنمو جست و جو میکرد
" - یا خدا! چی شدی، حرف بزن دِ، جون به لبم کردی!
ماری موری چیزی نیشت زد؟! جاییت درد گرفت؟! چت شد یهو؟! "
از اون همه دستپاچگیش خنده م گرفت
" + هیچی بابا!
بستنیا که گرفتی آب شدن توو دستم، بعد گند خورده به مانتویی که تازه برام گرفتی! "
اندازه ی چند لحظه سکوت کرد و بعد با همه ی قدرتش کشیدم توی بغلش، یه جوری که بشنوم صدای استخونامو.
" - ترسیدم روانی! ترسیدم!
گمون کردم چیزیت شد!
فدای یه تار موت لباس، میریم یکی دیگه میگیریم...
دیگه اینجوری نترسون منو،
هیچ وقت!"
بیشتر غرق آغوشش شدم.
چه اهمیتی داشت اون لحظه بستنیایی که نمیدونستم کجا افتادن حتی؟!
یا چه اهمیتی داشت حرفای صد من یه غاز اون زن و هر آدمِ بیکارِ دیگه ای؟!
هیچ!
مهم من بودم و مردی که خود
۱۰.۷k
۱۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.