𝒎𝒆𝒆𝒕𝒊𝒏𝒈 𝒂𝒈𝒂𝒊𝒏:𝒑𝒂𝒓𝒕④
𝒎𝒆𝒆𝒕𝒊𝒏𝒈 𝒂𝒈𝒂𝒊𝒏:𝒑𝒂𝒓𝒕④
صبح....
وقتی بیدار شد کسی بیدار نشده بود
سریع خودش رو آماده کرد دستبندش رو گرفت و آروم از خونه زد بیرون
شب قبل از خوابش از تو اینترنت تعمیرگاه و نقره فروشی رو پیدا کرده بود
با پرسجو بلاخره پیدا کرد
وارد مغازه شد
رواننویس خرابی توجهاش رو جلب کرد تا خواست دست بزنه با صدای دادی سرجاش میخکوب شد
جونگکوک:"هی هی به اون دست نزن"
"این برای توئه"
"اره یعنی نه ماله رفیقمه"
"میبینم هنوز نتونستید درستش کنید"
"هه معلومه که میتونیم"
"توکه راست میگی"
"معلومه که راست میگم"
"نکنه شک داری؟"
"نخیرم"
با صدای در مغازه سه قلدر وارد شدن
"هعیییی یونگی کجایی؟"
جیمین:"یونگی بلند شو"
"چیشدع"
"این عوضیا دوباره اومدن"
"باشه بابا چیزی نشده که"
یونگی که روی مبل خوابیده بود با حرف جیمین بلند شد و سرش رو به سمت سه قلدر کرد
"چیشدع دوباره راه گم کردی یا دوباره دلت برای کتکام تنگ شد"
دیوا با دیدن دوباره اون پسر شکه شده بود زیرلب زمزمه کرد:"پس اسمش یونگیه"
دیوا از فرصت استفاده کرد و رفت پشت میز و دعوای بین یونگی و اون سه تا رو تماشا کرد
داشت به حرکات یونگی نگاه میکرد که صدای زنگ گوشیش رو شنید
پدرش بود ،مجبور بود جواب بده اما نمیتونیست تو این شلوغی جواب بده
دیوا رواننویس روی میز رو گذاشت تو کیفش و دستبند خودش رو گذاشت روی میز و روی یه کاغذ نوشت:
"سلام من دزد نیستم رواننویست رو برداشتم برات درست کنم توهم برام دستبندم رو درست کن اینم شمارمه هروقت خواستی زنگ بزن"
بعد گذاشتن کاغذ روی میز از مغازه اومد بیرون
الان دیگه میتونست راحت جواب بده
𝑳𝒊𝒌𝒆/53
𝑪𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕/30
صبح....
وقتی بیدار شد کسی بیدار نشده بود
سریع خودش رو آماده کرد دستبندش رو گرفت و آروم از خونه زد بیرون
شب قبل از خوابش از تو اینترنت تعمیرگاه و نقره فروشی رو پیدا کرده بود
با پرسجو بلاخره پیدا کرد
وارد مغازه شد
رواننویس خرابی توجهاش رو جلب کرد تا خواست دست بزنه با صدای دادی سرجاش میخکوب شد
جونگکوک:"هی هی به اون دست نزن"
"این برای توئه"
"اره یعنی نه ماله رفیقمه"
"میبینم هنوز نتونستید درستش کنید"
"هه معلومه که میتونیم"
"توکه راست میگی"
"معلومه که راست میگم"
"نکنه شک داری؟"
"نخیرم"
با صدای در مغازه سه قلدر وارد شدن
"هعیییی یونگی کجایی؟"
جیمین:"یونگی بلند شو"
"چیشدع"
"این عوضیا دوباره اومدن"
"باشه بابا چیزی نشده که"
یونگی که روی مبل خوابیده بود با حرف جیمین بلند شد و سرش رو به سمت سه قلدر کرد
"چیشدع دوباره راه گم کردی یا دوباره دلت برای کتکام تنگ شد"
دیوا با دیدن دوباره اون پسر شکه شده بود زیرلب زمزمه کرد:"پس اسمش یونگیه"
دیوا از فرصت استفاده کرد و رفت پشت میز و دعوای بین یونگی و اون سه تا رو تماشا کرد
داشت به حرکات یونگی نگاه میکرد که صدای زنگ گوشیش رو شنید
پدرش بود ،مجبور بود جواب بده اما نمیتونیست تو این شلوغی جواب بده
دیوا رواننویس روی میز رو گذاشت تو کیفش و دستبند خودش رو گذاشت روی میز و روی یه کاغذ نوشت:
"سلام من دزد نیستم رواننویست رو برداشتم برات درست کنم توهم برام دستبندم رو درست کن اینم شمارمه هروقت خواستی زنگ بزن"
بعد گذاشتن کاغذ روی میز از مغازه اومد بیرون
الان دیگه میتونست راحت جواب بده
𝑳𝒊𝒌𝒆/53
𝑪𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕/30
۲۸.۶k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.