آقای من!
آقای من!
این جمعه ها، با گریه هایم آشنایند، امّا با آمدنت غریبه.
این جمعه ها، گریه هایم را شنیده اند و اشکهایم را دیده اند؛
اشکهایی که بیتو، تمامی ندارند.
هر روزم بی تو بارانیست و چشمهایم جز اشک، واژهای را درک نمیکنند،
امّا...مولای من!
میترسم!
میترسم از اینکه این اشکها، عادت چشمهایم شوند و این گریه ها، که برای تواند.
آقای من! این اشکها، آبروی منند و اعتبار من.
با گریه نامه ها که نوشتم، نیامدی
ترسم از اینکه گریه شود عادتم، بیا!
این جمعه ها، با گریه هایم آشنایند، امّا با آمدنت غریبه.
این جمعه ها، گریه هایم را شنیده اند و اشکهایم را دیده اند؛
اشکهایی که بیتو، تمامی ندارند.
هر روزم بی تو بارانیست و چشمهایم جز اشک، واژهای را درک نمیکنند،
امّا...مولای من!
میترسم!
میترسم از اینکه این اشکها، عادت چشمهایم شوند و این گریه ها، که برای تواند.
آقای من! این اشکها، آبروی منند و اعتبار من.
با گریه نامه ها که نوشتم، نیامدی
ترسم از اینکه گریه شود عادتم، بیا!
۲۷۳
۲۹ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.