بالأخره زنگ زد...
بالأخره زنگ زد...
تمام صبح منتظر بودم. میدانستم امروز ، روز رفتن است...
با اینحال دیشب به رسم رفاقت پرسیدم...
گفت سفرش قطعی شده...
دفعه قبل وقتی با ناراحتی گفته بود که رفتنش به تعویق افتاده گفتم:
شاید میخواهند فرصت دهند عزاداری کنی امسال...
و حالا درست یکروز بعد از عاشورا، بعد از نماز ظهر زنگ زد...
آنقدر با عجله که فرصت نشد خداحافظی کنم...
اصلا فرصت هم میشد آدم به مسافری که تمام ذوقش به بازنگشتن از سفر است چه باید بگوید؟
گفتم: هرچه میشود به خیر باشد و سلامتی...
و زیر لب کلمه سلامتی را مزه مزه کردم...
به سفر فکر میکنم...
به شهادت...
به ذوقی که در صدای آدمی است که میداند شاید این سفر سفر آخر باشد... گفتم: واقعا نمیدانم باید چه بگویم...
گفت: چیزی لازم نیست...
و من فقط گفتم: مراقب خودتان باشید...
و این جمله را به آدمی گفتم که تمام این دوسال بدون اینکه بپرسد و کنکاش کند برادرانه کنارم ایستاد...
به آدمی که بدون هیچ چشمداشتی مراقب من بود...
برادر یعنی پناه...
یعنی تکیه گاه...
یعنی...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
تمام صبح منتظر بودم. میدانستم امروز ، روز رفتن است...
با اینحال دیشب به رسم رفاقت پرسیدم...
گفت سفرش قطعی شده...
دفعه قبل وقتی با ناراحتی گفته بود که رفتنش به تعویق افتاده گفتم:
شاید میخواهند فرصت دهند عزاداری کنی امسال...
و حالا درست یکروز بعد از عاشورا، بعد از نماز ظهر زنگ زد...
آنقدر با عجله که فرصت نشد خداحافظی کنم...
اصلا فرصت هم میشد آدم به مسافری که تمام ذوقش به بازنگشتن از سفر است چه باید بگوید؟
گفتم: هرچه میشود به خیر باشد و سلامتی...
و زیر لب کلمه سلامتی را مزه مزه کردم...
به سفر فکر میکنم...
به شهادت...
به ذوقی که در صدای آدمی است که میداند شاید این سفر سفر آخر باشد... گفتم: واقعا نمیدانم باید چه بگویم...
گفت: چیزی لازم نیست...
و من فقط گفتم: مراقب خودتان باشید...
و این جمله را به آدمی گفتم که تمام این دوسال بدون اینکه بپرسد و کنکاش کند برادرانه کنارم ایستاد...
به آدمی که بدون هیچ چشمداشتی مراقب من بود...
برادر یعنی پناه...
یعنی تکیه گاه...
یعنی...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
۱۱.۶k
۱۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.