کاروانی از سرخس به قصد زیارت امام رضا علیه السلام راه افت
کاروانی از سرخس به قصد زیارت امام رضا علیه السلام راه افتاد .
چاووشی خوانها شروع کردند به چاووشی خواندن
پیرمرد نابینائی کنار جمعیت ایستاده بود . وقتی فهمید کاروان به سوی مشهد می رود ، شروع کرد به گریه کردن . گفتند : چرا گریه می کنی ؟ گفت : دوست دارم تا همراه این کاروان به زیارت مولایم بروم
با رئیس کاروان صحبت کردند و قبول کرد تا پیرمرد نابینا را همراه خود ببرند .
کاروان حرکت کرد و به مشهد آمدند و زیارت کردند و برگشتند .
در راه برگشت ، در اولین کاروانسرائی که استراحت داشتند چند تن از جوانانی که در این کاروان بودند تصمیم گرفتند تا این پیرمرد نابینا را اذیت کنند .
هر کدام از آن جوانها کاغذ سفیدی در دست گرفتند و به پیرمرد نابینا گفتند : این کاغذها امان نامه آتش جهنم است که از طرف امام رضا علیه السلام در حرم به ما دادند . آیا به تو این امان نامه را دادند ؟
پیر مرد شروع کرد به گریه کردن و گفت : من چقدر روسیاهم که آقا به من امان نامه ندادند .
جوانها چون حالت غمزده آن پیرمرد را دیدند از کار خود پشیمان شدند و گفتند : ما دروغ گفتیم . خواستیم کمی با اذیت کردن تو بخندیم . اما پیرمرد قبول نکرد و بر گریه خود افزود
هر کاری کردند ساکت نشد و باورش شد که همه اهل کاروان امان نامه گرفتند به جز او
گفت : راه مشهد را نشانم دهید تا بروم و امان نامه بگیرم . هر کاری کردند نتوانستند سد ّ راه او شوند
پیرمرد عصا زنان به طرف مشهد حرکت کرد
ساعتی نگذشت که برگشت در حالیکه کاغذ سبز رنگی در دست داشت
اهل کاروان سوال کردند : چرا برگشتی ؟ گفت : مولای ما خیلی مهربان و رئوف است . وقتی گریه کنان به سوی مشهد می رفتم شنیدم صدائی که میگفت : نیازی نیست به مشهد بیائی . ما خودمان امان نامه ات را آوردیم .
وقتی به آن کاغذ سبز رنگ نگاه کردند ، دیدند نوشته است :
هذا امان ٌ من النار و انا علی ابن موسی الرضا .
منبع : کتاب کرامات الرضویه
چاووشی خوانها شروع کردند به چاووشی خواندن
پیرمرد نابینائی کنار جمعیت ایستاده بود . وقتی فهمید کاروان به سوی مشهد می رود ، شروع کرد به گریه کردن . گفتند : چرا گریه می کنی ؟ گفت : دوست دارم تا همراه این کاروان به زیارت مولایم بروم
با رئیس کاروان صحبت کردند و قبول کرد تا پیرمرد نابینا را همراه خود ببرند .
کاروان حرکت کرد و به مشهد آمدند و زیارت کردند و برگشتند .
در راه برگشت ، در اولین کاروانسرائی که استراحت داشتند چند تن از جوانانی که در این کاروان بودند تصمیم گرفتند تا این پیرمرد نابینا را اذیت کنند .
هر کدام از آن جوانها کاغذ سفیدی در دست گرفتند و به پیرمرد نابینا گفتند : این کاغذها امان نامه آتش جهنم است که از طرف امام رضا علیه السلام در حرم به ما دادند . آیا به تو این امان نامه را دادند ؟
پیر مرد شروع کرد به گریه کردن و گفت : من چقدر روسیاهم که آقا به من امان نامه ندادند .
جوانها چون حالت غمزده آن پیرمرد را دیدند از کار خود پشیمان شدند و گفتند : ما دروغ گفتیم . خواستیم کمی با اذیت کردن تو بخندیم . اما پیرمرد قبول نکرد و بر گریه خود افزود
هر کاری کردند ساکت نشد و باورش شد که همه اهل کاروان امان نامه گرفتند به جز او
گفت : راه مشهد را نشانم دهید تا بروم و امان نامه بگیرم . هر کاری کردند نتوانستند سد ّ راه او شوند
پیرمرد عصا زنان به طرف مشهد حرکت کرد
ساعتی نگذشت که برگشت در حالیکه کاغذ سبز رنگی در دست داشت
اهل کاروان سوال کردند : چرا برگشتی ؟ گفت : مولای ما خیلی مهربان و رئوف است . وقتی گریه کنان به سوی مشهد می رفتم شنیدم صدائی که میگفت : نیازی نیست به مشهد بیائی . ما خودمان امان نامه ات را آوردیم .
وقتی به آن کاغذ سبز رنگ نگاه کردند ، دیدند نوشته است :
هذا امان ٌ من النار و انا علی ابن موسی الرضا .
منبع : کتاب کرامات الرضویه
- ۱.۲k
- ۲۰ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط