چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁴⁸
با صدای جیرجیر در و نوری که داخل اتاق خالی پرتاپ شد چشماشو محکم بست.
مرد: هـــــــی تکون بخور یالااا برو تو ببینم.
صدای اخ اشنایی بلند شد و چند ثانیه بعد در بسته شد و سکوت همه جارو گرفت.
کمی بو کشید و بوی رزماری به مشامش رسید.
با شک زمزمه کرد: تو..تویی تهیونگ..؟
صدای بغض کرده پسر بزرگتر اومد: اه خدای من..توروهم گرفتن..؟ ببینم حالت خوبه جیمین؟ درد نداری؟
بغضش رو خورد و گفت: خو..خوبم هیونگ..
ته: میدونی اینجا کجاعه؟من از دوروز پیش توی یه ون زندانی بودم حالا منو اوردن اینجا..
بینیشو بالا کشید و گفت: من دو روزه اینجام و چشمام بسته است. هرچی سعی میکنم با جونگکوک ارتباط ذهنی برقرار کنم نمیشه.
ته: ولی من برقرار کردم! هوسوک میگه باید چندساعت دیگه صبر کنیم. هنوز اینجارو پیدا نکردن.
کمی خودشو روی سنگ سفت و سرد زمین جابه جا کرد و اه لرزونش از بین لباش فرار کرد.
صدای نگران تهیونگ بلند شد: جیم..؟ بهت چیزی دادن؟
با بی حسی لب زد: نه..جز اب هیچی ندادن..من حتی قرصم رو نخوردم.
ته: چیییی؟ داری میگی قرصت رو نخوردی؟ اه خدای من..! الان درد نداری؟
با اینکه میدونست توی اون تاریکی تهیونگ نمیبینه اما سر تکون داد.
چند لحظه بعد، صدای در بلند شد و نور همه جارو روشن کرد.
مرد سیگار به دست بازوی تهیونگ رو گرفت و غرید: بلند شو ببینم..چشم رئیس رو گرفتی جوجه آبی.
ته: ولمم کن اشغالللل.
جیغ دوتاشون بلند شد و جیمین هم التماس کرد: کجا میبریشش عوضییی؟ هااااا؟
با سیلی که بهش خورد، حس کرد مغزش جابه جا شد.
بغض کرده به هم خیره شدن و مرد کشون کشون تهیونگ رو برد.
جیغ کشید: نبرینششش..بزارید منم باهاش بیاممم!
لحظه اخر، مرد برگشت و لبخند چندشی زد: هومم..بد نیست، بالاخره یکی هم باید به ما حال بده!
اومد سمتش و دستاشو باز کرد. پاهای سستش رو تکون داد و خودشو محکم به تهیونگ چسبوند.
چشماشونو باز کرد و هلشون داد تا برن.
تهیونگ همه جارو آنالیز کرد و همزمان مو به مو از طریق باند ذهنیش، همه چی رو به هوسوک اطلاع داد.
یواشکی با جیمین پچ زد: دارن میان جیمین.
بین چندتا بادیگارد دیگه نگهشون داشت و تهیونگ برای وقت طلف کنی زیر گوش تهیونگ تند گفت: خودتو بزن به تشنج جیمینن.
من: چی؟
ته: بدوو وقت نداریمم.
سری تکون داد و خودشو روی زمین انداخت و نمایشی به لرزه زد.
تهیونگ نمایشی خودشو به گریه زد و بالای سرش نشست: واسه چیی نگاه میکنینن؟ اب بیارررر داره میمیره!
دوتا مرد سریع رفتن. بازم اروم پچ زد: تو بزن زیر پاش من خفتش میکنم.
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁴⁸
با صدای جیرجیر در و نوری که داخل اتاق خالی پرتاپ شد چشماشو محکم بست.
مرد: هـــــــی تکون بخور یالااا برو تو ببینم.
صدای اخ اشنایی بلند شد و چند ثانیه بعد در بسته شد و سکوت همه جارو گرفت.
کمی بو کشید و بوی رزماری به مشامش رسید.
با شک زمزمه کرد: تو..تویی تهیونگ..؟
صدای بغض کرده پسر بزرگتر اومد: اه خدای من..توروهم گرفتن..؟ ببینم حالت خوبه جیمین؟ درد نداری؟
بغضش رو خورد و گفت: خو..خوبم هیونگ..
ته: میدونی اینجا کجاعه؟من از دوروز پیش توی یه ون زندانی بودم حالا منو اوردن اینجا..
بینیشو بالا کشید و گفت: من دو روزه اینجام و چشمام بسته است. هرچی سعی میکنم با جونگکوک ارتباط ذهنی برقرار کنم نمیشه.
ته: ولی من برقرار کردم! هوسوک میگه باید چندساعت دیگه صبر کنیم. هنوز اینجارو پیدا نکردن.
کمی خودشو روی سنگ سفت و سرد زمین جابه جا کرد و اه لرزونش از بین لباش فرار کرد.
صدای نگران تهیونگ بلند شد: جیم..؟ بهت چیزی دادن؟
با بی حسی لب زد: نه..جز اب هیچی ندادن..من حتی قرصم رو نخوردم.
ته: چیییی؟ داری میگی قرصت رو نخوردی؟ اه خدای من..! الان درد نداری؟
با اینکه میدونست توی اون تاریکی تهیونگ نمیبینه اما سر تکون داد.
چند لحظه بعد، صدای در بلند شد و نور همه جارو روشن کرد.
مرد سیگار به دست بازوی تهیونگ رو گرفت و غرید: بلند شو ببینم..چشم رئیس رو گرفتی جوجه آبی.
ته: ولمم کن اشغالللل.
جیغ دوتاشون بلند شد و جیمین هم التماس کرد: کجا میبریشش عوضییی؟ هااااا؟
با سیلی که بهش خورد، حس کرد مغزش جابه جا شد.
بغض کرده به هم خیره شدن و مرد کشون کشون تهیونگ رو برد.
جیغ کشید: نبرینششش..بزارید منم باهاش بیاممم!
لحظه اخر، مرد برگشت و لبخند چندشی زد: هومم..بد نیست، بالاخره یکی هم باید به ما حال بده!
اومد سمتش و دستاشو باز کرد. پاهای سستش رو تکون داد و خودشو محکم به تهیونگ چسبوند.
چشماشونو باز کرد و هلشون داد تا برن.
تهیونگ همه جارو آنالیز کرد و همزمان مو به مو از طریق باند ذهنیش، همه چی رو به هوسوک اطلاع داد.
یواشکی با جیمین پچ زد: دارن میان جیمین.
بین چندتا بادیگارد دیگه نگهشون داشت و تهیونگ برای وقت طلف کنی زیر گوش تهیونگ تند گفت: خودتو بزن به تشنج جیمینن.
من: چی؟
ته: بدوو وقت نداریمم.
سری تکون داد و خودشو روی زمین انداخت و نمایشی به لرزه زد.
تهیونگ نمایشی خودشو به گریه زد و بالای سرش نشست: واسه چیی نگاه میکنینن؟ اب بیارررر داره میمیره!
دوتا مرد سریع رفتن. بازم اروم پچ زد: تو بزن زیر پاش من خفتش میکنم.
ادامه در کامنت اول👇🏻
۷.۶k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.