پارت ۳۱
پارت ۳۱
#جونگکوک
رفتم بیرون و وایستادم دم در و منتظر بودم تا بیاد بیرون .. بعد از یه ربع اومد بیرون و رفتم سمتش!!
من: جویی !! بیا میرسونمت !
جویی: ا..اخه کوکی تو خودت کار داری !!
من: نه کارام تموم شده بیا سوار شو ...
هدایتش کردم به داخل ماشین و خودمم سوار شدم .. ازش آدرس هتل رو گرفتم .. توی راه همش گرفته بود و ناراحت بود . خیلی کنجکاو بودم و تقریبا داشتم از فضولی میمردم ولی هیچی نپرسیدم و منتظر بودم خودش برام بگه !!
رسیدیم به هتلش و رفتیم توی اتاقش ...
#جویی
از اینکه اون اینجا بود خیلی خوشحال بودم ولی این سکوت لنتی ش منو اذیت میکرد چرا چیزی نمیپرسید؟!! نمیدونم خیلی حالم بد بود و بغض کوچیکی توی گلوم بود ..
من: چرا چیزی نمیگی ؟؟ 🥺
کوکی: ج..جویی !!!
من: چرا ... اهع 😭 چیزی نمیپرسی؟؟ چرا سکوت کردی ؟؟
کوکی: الان موقعش نیست تو خسته ای !!
من: اهع 😭😭 کوکی خسته شدم !! ... گریه میکردم و دستام روی صورتم و چشمام گذاشته بودم که یهو یه گرمایی رو اطراف خودم حس کردم .. دستامو برداشتم دیدم بغلم کرده ... حس خوبی بود که الان توی دستای اون بودم .. گریه ام بند نمیومد. دستاشو دور کمرم حلقه کرد و موهامو نوازش میکرد ... اون از خانواده ام بیشتر به فکرم بود... از توی بغلش اومدم بیرون و با سرعت رفتم توی اتاق ... خیلی عصبی بودم ...
#جونگکوک
از بین دستام اومد بیرون و رفت توی اتاق... دنبالش رفتم توی اتاق .. کنار تخت وایستاده بود و نفس نفس میزد .. اشکاشو با عصبانیت پاک کرد و موهاشو زد پشت گوشش .. از توی چمدونش یه قاپ عکس در آورد و با عصبانیت و ناراحتی شدید نگاهش میکرد ...
جویی: خیلی .. خیلی سعی کردم که نفرتم رو مخفی کنم.. خیلی سعی کردم خودمو الکی گول بزنم و احترامشون رو بگیرم ولی .. ولی دیگه نمیتونم ...
میخواست قاپ عکس رو پرت کنه که به سرعت دستش رو گرفتم و نزاشتم... قاپ رو از دستش کشیدم و محکم بغلش کردم .. داغ شده بود و از بدنش حرارت میومد ... در حالی که توی بغلم بود نگاه به قاپ عکس میکردم .. پدر و مادرش بودن با یه خواهر کوچیک تر ... نمی فهمیدم اگه فقط یه خواهر داره پس چرا اون روز از داداشش حرف میزد ...
من: آروم باش ... من هستم .. من آماده شنیدن همه حرف هات هستم مطمئن باش اگه به من بگی چی شده و چرا انقدر عصبی هستی میتونم کمکت کنم ...
یکمی آروم شد .. نشوندمش روی تخت .. من : خب بگو !!
جویی: ما اول زندگی مون یه خانواده چهار نفره بودیم .. خیلی سخت می گذشت و کسب و کار بابام اونقدری کفاف زندگی مون رو نمیداد ..
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
البت نمیدونم کی پارت بعدو میزارم !!😐😐
#جونگکوک
رفتم بیرون و وایستادم دم در و منتظر بودم تا بیاد بیرون .. بعد از یه ربع اومد بیرون و رفتم سمتش!!
من: جویی !! بیا میرسونمت !
جویی: ا..اخه کوکی تو خودت کار داری !!
من: نه کارام تموم شده بیا سوار شو ...
هدایتش کردم به داخل ماشین و خودمم سوار شدم .. ازش آدرس هتل رو گرفتم .. توی راه همش گرفته بود و ناراحت بود . خیلی کنجکاو بودم و تقریبا داشتم از فضولی میمردم ولی هیچی نپرسیدم و منتظر بودم خودش برام بگه !!
رسیدیم به هتلش و رفتیم توی اتاقش ...
#جویی
از اینکه اون اینجا بود خیلی خوشحال بودم ولی این سکوت لنتی ش منو اذیت میکرد چرا چیزی نمیپرسید؟!! نمیدونم خیلی حالم بد بود و بغض کوچیکی توی گلوم بود ..
من: چرا چیزی نمیگی ؟؟ 🥺
کوکی: ج..جویی !!!
من: چرا ... اهع 😭 چیزی نمیپرسی؟؟ چرا سکوت کردی ؟؟
کوکی: الان موقعش نیست تو خسته ای !!
من: اهع 😭😭 کوکی خسته شدم !! ... گریه میکردم و دستام روی صورتم و چشمام گذاشته بودم که یهو یه گرمایی رو اطراف خودم حس کردم .. دستامو برداشتم دیدم بغلم کرده ... حس خوبی بود که الان توی دستای اون بودم .. گریه ام بند نمیومد. دستاشو دور کمرم حلقه کرد و موهامو نوازش میکرد ... اون از خانواده ام بیشتر به فکرم بود... از توی بغلش اومدم بیرون و با سرعت رفتم توی اتاق ... خیلی عصبی بودم ...
#جونگکوک
از بین دستام اومد بیرون و رفت توی اتاق... دنبالش رفتم توی اتاق .. کنار تخت وایستاده بود و نفس نفس میزد .. اشکاشو با عصبانیت پاک کرد و موهاشو زد پشت گوشش .. از توی چمدونش یه قاپ عکس در آورد و با عصبانیت و ناراحتی شدید نگاهش میکرد ...
جویی: خیلی .. خیلی سعی کردم که نفرتم رو مخفی کنم.. خیلی سعی کردم خودمو الکی گول بزنم و احترامشون رو بگیرم ولی .. ولی دیگه نمیتونم ...
میخواست قاپ عکس رو پرت کنه که به سرعت دستش رو گرفتم و نزاشتم... قاپ رو از دستش کشیدم و محکم بغلش کردم .. داغ شده بود و از بدنش حرارت میومد ... در حالی که توی بغلم بود نگاه به قاپ عکس میکردم .. پدر و مادرش بودن با یه خواهر کوچیک تر ... نمی فهمیدم اگه فقط یه خواهر داره پس چرا اون روز از داداشش حرف میزد ...
من: آروم باش ... من هستم .. من آماده شنیدن همه حرف هات هستم مطمئن باش اگه به من بگی چی شده و چرا انقدر عصبی هستی میتونم کمکت کنم ...
یکمی آروم شد .. نشوندمش روی تخت .. من : خب بگو !!
جویی: ما اول زندگی مون یه خانواده چهار نفره بودیم .. خیلی سخت می گذشت و کسب و کار بابام اونقدری کفاف زندگی مون رو نمیداد ..
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
البت نمیدونم کی پارت بعدو میزارم !!😐😐
۱۲.۴k
۱۸ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.