دنیا خیلی کوچک است عزیزم، شاید یک روز، حوالیِ انقلاب
دنیا خیلی کوچک است عزیزم، شاید یک روز، حوالیِ انقلاب
که خسته از روزمرگی و کار پشت چراغ قرمز
در تاکسی نشسته ای و سرت را به شیشه تکیه داده ای و به صدایِ گوینده ی رادیو گوش میدهی که برای ساعات آتی هوایی ابری و بارانی پراکنده پیش بینی میکند...درست همان لحظه من با دست هایی در جیب،
کوله ای پف کرده و بندهای کفشی که چند گره روی هم خورده است،نگاهم به زمین و فکرم در ناکجا
از روی خط های عابر پیاده عبور کنم.... .
دلت بلرزد
بی معطلی کرایه ات را بدهی و باقی اش را نگرفته از ماشین پیاده شوی و با فاصله ی چند متر دنبالم راه بیفتی...
و ببینی که میروم طبقه ی آخر همان پاساژ قدیمی و وارد همان کتابفروشیِ کوچک میشوم...ببینی که مینشینم سر همان میزِ کنجِ دیوار....نزدیک بیایی...صندلی را عقب بکشی،
بی حرف بنشینی رو به روی ام....
صاحب کتابفروشی که حالا مردی میانسال شده، به رسم همان روزها برای مشتری هایِ ثابتِ شب هایِ پاییزی اش از قهوه ی کهنه دم اش دوفنجان برایمان بیاورد و موقع رفتن، در حالی که سینی چوبی اش را زیرِ بغلش زده، زل بزند به چشمانمان و بگوید:
حیف نبود؟!
بگوید و آهی بکشد و برود موسیقی آن روزها را از گرامافونِ خاک خورده اش پخش کند...
بی مقدمه حرف بزنیم
پای گذشته را وسط بکشیم
از لحظه ی آشناییمان تا آخرین قرار...
همه را کالبد شکافی کنیم!
شاید لا به لای حرف هایمان دختر و پسری بیست ساله وارد کتابفروشی شوند و رمانِ بربادرفته ی مارگارت میچل را بگیرند و با ذوق بروند...
شاید با لبخند نگاهشان کنیم....
شاید بغض گلویمان را بگیرد و ول نکند!
با تمام شدن آخرین قطعه ی موسیقی، بدون خداحافظی از مردِ میانسال کتابفروشی را ترک کنیم...
و زیر بارانی پراکنده و بادی پریشان... لا به لای شلوغیِ خیابان، در سکوت قدم بزنیم...
و بدون گرفتن آدرس و شماره تلفن جدید مان خداحافظی کنیم و برویم دنبال دنیای بی ذوق خود!
فقط میدانی
دردَش اینجاست که...
در تمام این ساعات
سرِ یک میز حرف زده ایم
بدون اینکه در صدای هم غرق شویم
از یک کتاب شعر خوانده ایم
بدون اینکه در چشم هم زل بزنیم
زیر بارانِ پاییزی قدم زده ایم
بدون اینکه دست هم را بگیریم....
دردَش اینجاست
که دنیا خیلی کوچک است عزیزم...
خیلی...
.
#علی_سلطانی
#عکس
که خسته از روزمرگی و کار پشت چراغ قرمز
در تاکسی نشسته ای و سرت را به شیشه تکیه داده ای و به صدایِ گوینده ی رادیو گوش میدهی که برای ساعات آتی هوایی ابری و بارانی پراکنده پیش بینی میکند...درست همان لحظه من با دست هایی در جیب،
کوله ای پف کرده و بندهای کفشی که چند گره روی هم خورده است،نگاهم به زمین و فکرم در ناکجا
از روی خط های عابر پیاده عبور کنم.... .
دلت بلرزد
بی معطلی کرایه ات را بدهی و باقی اش را نگرفته از ماشین پیاده شوی و با فاصله ی چند متر دنبالم راه بیفتی...
و ببینی که میروم طبقه ی آخر همان پاساژ قدیمی و وارد همان کتابفروشیِ کوچک میشوم...ببینی که مینشینم سر همان میزِ کنجِ دیوار....نزدیک بیایی...صندلی را عقب بکشی،
بی حرف بنشینی رو به روی ام....
صاحب کتابفروشی که حالا مردی میانسال شده، به رسم همان روزها برای مشتری هایِ ثابتِ شب هایِ پاییزی اش از قهوه ی کهنه دم اش دوفنجان برایمان بیاورد و موقع رفتن، در حالی که سینی چوبی اش را زیرِ بغلش زده، زل بزند به چشمانمان و بگوید:
حیف نبود؟!
بگوید و آهی بکشد و برود موسیقی آن روزها را از گرامافونِ خاک خورده اش پخش کند...
بی مقدمه حرف بزنیم
پای گذشته را وسط بکشیم
از لحظه ی آشناییمان تا آخرین قرار...
همه را کالبد شکافی کنیم!
شاید لا به لای حرف هایمان دختر و پسری بیست ساله وارد کتابفروشی شوند و رمانِ بربادرفته ی مارگارت میچل را بگیرند و با ذوق بروند...
شاید با لبخند نگاهشان کنیم....
شاید بغض گلویمان را بگیرد و ول نکند!
با تمام شدن آخرین قطعه ی موسیقی، بدون خداحافظی از مردِ میانسال کتابفروشی را ترک کنیم...
و زیر بارانی پراکنده و بادی پریشان... لا به لای شلوغیِ خیابان، در سکوت قدم بزنیم...
و بدون گرفتن آدرس و شماره تلفن جدید مان خداحافظی کنیم و برویم دنبال دنیای بی ذوق خود!
فقط میدانی
دردَش اینجاست که...
در تمام این ساعات
سرِ یک میز حرف زده ایم
بدون اینکه در صدای هم غرق شویم
از یک کتاب شعر خوانده ایم
بدون اینکه در چشم هم زل بزنیم
زیر بارانِ پاییزی قدم زده ایم
بدون اینکه دست هم را بگیریم....
دردَش اینجاست
که دنیا خیلی کوچک است عزیزم...
خیلی...
.
#علی_سلطانی
#عکس
۳۰.۰k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.