*پسر شیطانی*
*پسر شیطانی*
^پارت سوم^
#یونگ_سو
از شدت زیاد صدا گوشامو محکم گرفتم و بلند جیغ کشیدم؛بچه ها تا صدای جیغمو شنیدن ترسیدن و اومدن پیشم..
مین کی: نونا چیشده خوبی؟؟
من ک چشمام دیگ داشت از اشک پر میشد سرمو آوردم بالا و ازشون پرسیدم: واقعا نمی شنوین؟؟صدای خنده میاد بازم صدای خنده مردم...
میچا: یونگ سو چی میگی کدوم صدا؟تو این روستا جز ما کسی نیست ک:/
منک دیگ داشتم دیوونه میشدم چون اونا صدارو نمی شنیدن بهشون گفتم: مهم نیس الان دیگ خوبم بریم خونه ای ک قراره بمونیم توش،،
مین کی: نونا مطمئنی خوبی؟
_آره خوبم بریم فقط بریم
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اینترنت و سرچ کردم خندیدن ناگهانی مردم ک یه داستان افسانه ای آورد اسمش خنده ی مرگ بود منک حوصله خرافاتی مثل افسانه رو نداشتم زدم بیرون و نخوندمش...
فردا قراره تنها کسی ک زنده مونده بود از اون روستا باهاش مصاحبه کنیم و ازش سوالاتی بپرسیم؛
یکمی استراحت کردیم و نزدیکای ظهر رفتیم داخل خونه های مردم روستا تا شاید سرنخی پیدا کنیم تا بعدازظهر شیش تا خونه رو گشتیم و تنها چیز عجیبی و مشکوکی ک هر سه تامون تو هر خونه ای ک گشتیم دیدیم یه جعبه بود؛روش علامت ماهی ک نصفش تاریکه بود خواستیم بازش کنیم پس دنبال کلید اون جعبه ها گشتیم ولی هیچی نبود،،پس جعبه هارو با خودمون برداشتیم تا فردا از آقایی ک بازمانده این اتفاق بود بپرسیم...
میچا و مین کی و من حسابی خسته و گشنه شده بودیم پس تصمیم گرفتیم بریم خونه ولی سر راه یه جنگل کوچیک پشت خونه ها دیدم منک عاشق جنگل بودم گفتم: بچه هاااا نگاه کنین یه جنگلل میاین بریم؟
مین کی و میچا خیلی خسته بودن پس تصمیم گرفتم خودم برم،،میچا و مین کی بهم گفتن مواظب باشم و زود برگردم منم قبول کردم؛
کیفم و دادم به مین کی تا ببرتش خونه،،
به راهم ادامه دادم...
جنگل کوچولو و نقلی ای بود خیلی باحال بود دیگ داشت خورشید غروب میکرد و مه بیشتر میشد تصمیم گرفتم برگردم خونه ک یهو متوجه چیزی شدم دیدم ک روی همه درختا انگار ماهی ک نصفه تاریکه کشیده شده ینی یه دایره ک نصفش تراشیده شده عجیب بود تندتر راه رفتم تا برم به میچا و مین کی بگم ک دیدم مه خیلی زیاد شد خواستم گوشیمو بردارم تا چراغ قوه بزنم ولی فهمیدم داخل کیفی بوده ک دادم به مین کی آیشش خواستم به راهم ادامه بدم.. دیدم یه نفر با چراغ قوه داره میاد سمتم میدونستم یکی از بچه هاس پس گفتم: وقتی میدونستی گوشیم و نیاوردم زودتر میومدی خو ترسیدم:/ راستی نمی دونی چی فهمیدم ک بذار بریم خونه براتون تعریف میک...
حرفم نصفه موند ک فهمیدم مین کی نیست یه مرد قد بلند و خوش اندام بود،، این کیه دیگ جز ما کسی تو روستا نیست...
با ترس آب دهنمو قورت دادم و گفتم: تو..تو کی هستی؟
*_*_*_*
اگ خوندین نظربدین خوشحال میشم^_^
^پارت سوم^
#یونگ_سو
از شدت زیاد صدا گوشامو محکم گرفتم و بلند جیغ کشیدم؛بچه ها تا صدای جیغمو شنیدن ترسیدن و اومدن پیشم..
مین کی: نونا چیشده خوبی؟؟
من ک چشمام دیگ داشت از اشک پر میشد سرمو آوردم بالا و ازشون پرسیدم: واقعا نمی شنوین؟؟صدای خنده میاد بازم صدای خنده مردم...
میچا: یونگ سو چی میگی کدوم صدا؟تو این روستا جز ما کسی نیست ک:/
منک دیگ داشتم دیوونه میشدم چون اونا صدارو نمی شنیدن بهشون گفتم: مهم نیس الان دیگ خوبم بریم خونه ای ک قراره بمونیم توش،،
مین کی: نونا مطمئنی خوبی؟
_آره خوبم بریم فقط بریم
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اینترنت و سرچ کردم خندیدن ناگهانی مردم ک یه داستان افسانه ای آورد اسمش خنده ی مرگ بود منک حوصله خرافاتی مثل افسانه رو نداشتم زدم بیرون و نخوندمش...
فردا قراره تنها کسی ک زنده مونده بود از اون روستا باهاش مصاحبه کنیم و ازش سوالاتی بپرسیم؛
یکمی استراحت کردیم و نزدیکای ظهر رفتیم داخل خونه های مردم روستا تا شاید سرنخی پیدا کنیم تا بعدازظهر شیش تا خونه رو گشتیم و تنها چیز عجیبی و مشکوکی ک هر سه تامون تو هر خونه ای ک گشتیم دیدیم یه جعبه بود؛روش علامت ماهی ک نصفش تاریکه بود خواستیم بازش کنیم پس دنبال کلید اون جعبه ها گشتیم ولی هیچی نبود،،پس جعبه هارو با خودمون برداشتیم تا فردا از آقایی ک بازمانده این اتفاق بود بپرسیم...
میچا و مین کی و من حسابی خسته و گشنه شده بودیم پس تصمیم گرفتیم بریم خونه ولی سر راه یه جنگل کوچیک پشت خونه ها دیدم منک عاشق جنگل بودم گفتم: بچه هاااا نگاه کنین یه جنگلل میاین بریم؟
مین کی و میچا خیلی خسته بودن پس تصمیم گرفتم خودم برم،،میچا و مین کی بهم گفتن مواظب باشم و زود برگردم منم قبول کردم؛
کیفم و دادم به مین کی تا ببرتش خونه،،
به راهم ادامه دادم...
جنگل کوچولو و نقلی ای بود خیلی باحال بود دیگ داشت خورشید غروب میکرد و مه بیشتر میشد تصمیم گرفتم برگردم خونه ک یهو متوجه چیزی شدم دیدم ک روی همه درختا انگار ماهی ک نصفه تاریکه کشیده شده ینی یه دایره ک نصفش تراشیده شده عجیب بود تندتر راه رفتم تا برم به میچا و مین کی بگم ک دیدم مه خیلی زیاد شد خواستم گوشیمو بردارم تا چراغ قوه بزنم ولی فهمیدم داخل کیفی بوده ک دادم به مین کی آیشش خواستم به راهم ادامه بدم.. دیدم یه نفر با چراغ قوه داره میاد سمتم میدونستم یکی از بچه هاس پس گفتم: وقتی میدونستی گوشیم و نیاوردم زودتر میومدی خو ترسیدم:/ راستی نمی دونی چی فهمیدم ک بذار بریم خونه براتون تعریف میک...
حرفم نصفه موند ک فهمیدم مین کی نیست یه مرد قد بلند و خوش اندام بود،، این کیه دیگ جز ما کسی تو روستا نیست...
با ترس آب دهنمو قورت دادم و گفتم: تو..تو کی هستی؟
*_*_*_*
اگ خوندین نظربدین خوشحال میشم^_^
۱۲.۱k
۰۲ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.