واقعا زیباااااااااااست این داستان

واقعا زیباااااااااااست این داستان ......
جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند.
حلاج برسفره آنها نشست و چند لقمه بردهان برد.
جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند،
حلاج گفت؛ آنهاروزه اند و برخاست.
غروب هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما.
شاگردان گفتند: استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی.
حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم, اما دل نشکستیم.."
...
''آن جا که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم''


nariii
دیدگاه ها (۴)

خر را رها کردیم پالان را چسبیدیم این روزها دو اتفاق ناگوار ب...

دلم به حال پروانه‌ها می‌سوزدوقتی چراغ را خاموش می‌کنمو به حا...

قصه قشنگیه حتما بخونیدروزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری را...

"شعور و شهوت"حتما حتما حتما با دقت تا آخرش بخونید خیلی عالیه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط