رمان بند انگشتی من
#رمان_بند_انگشتی_من
#پارت_9
داماد هم خداحافظی کرد که بره...
خوب حالا براتون سواله که چرا داماد رفت و عروس رو تنها گذاشت زیرا شیرینی خورون بود و عروس و داماد فقط بینشون سیغه خونده ان و هنوز عقد هم نشده ان
میترا: عه کجا میری وایستا عروسمون رو ببوس(از روی شیطنت)
داماد: انشالله، حتما بعد عقد
و معصومه کلا قرمز شده بود و میترا زد زیر خنده
داماد رفت و فقط عروس و فامیل های نزدیک مونده ان که خوشبختانه چون فامیلای نزدیکیم همه هم رو میشناختیم
مردا هم به جمع ما اضافه شدن عمو ها و دایی ها و پسر خاله و پسر عمو و... عروس به جمع ما اضافه شدن
عموی عروس که میشه عموی پدر بنده که اسمشونم عیسی بود و همون دیجی مون بود اومد پیشمون و به بابام سلام داد و احوال پرسی کرد و داشتن صحبت میکردن که منم به دور و برم نگاه کردم تا ببینم می تونم زهرا رو پیدا کنم یا نه
زهرا دختر عمو عیسی تقریبا از من 8 ماه فاصله سنی داره و اصلا ما همدیگه رو چند ساله ندیدیم و فقط واسه اینکه تنها نباشم میخواستم پیداش کنم فعلا فقط میدونم دختری با این نام و این سن وجود داره و دختر عموی پدر منه
یه دختره که یه لباس نقره براق عروسکی با آستین های طور تنش بود اومد سمت مون
دختر لباس نقره ای: سلام
بابا: علیک سلام
عمو عیسی: زهرا مهدی رو میشناسی ؟(منظورش بابای منه)
آخه آخرین بار زهرا که خیلی کوچولو بوده دیده بابای منو و الان اصلا یادش نمیاد
زهرا: آره دیگه پسر عمومه
عمو عیسی: خوب امشب اومده بودش دیدی؟
اصلا نکته رو گرفتین بابای من رو به روش نشسته و اصلا نمیدونه که ایشون همون پسر عموشه
زهرا: آره، تازه احوال پرسی ام کردم
عمو عیسی: جدی؟ (با خنده)
زهرا: ععه براچی میخندی؟
عمو با خنده ادامه داد
عمو عیسی: خوب اون آقا که توباهاش احوال پرسی کردی نمیدونم کیه ولی ایشون پسر عموته!
زهرا که دروغش آشکار شده بود از خجالت سرخ شد
زهرا: معذرت، سلام مهدی آقا
بابا هم از حرفای زهرا خنده اش گرفته بود
بابا: علیک سلام زهرا خانوم
عمو عیسی دستشو با اشاره به سمت من گرفت
عمو عیسی: این یلداس، همون دختری که مجبور شد برقصه تا بشینه
زهرا: آره دیگه این یکی رو میشناسم
یلدا: جدی؟! حتما چون مجبورم کردن برقصم منو میشناسی...
زهرا: آره دقیقا!
عمو عیسی: ایشون هم خانومه مهدی و این کوچولو هم آبجی یلداس
زهرا: خیلی خوشبختم
روشو برگردوند سمتم
زهرا: یلدا چند سالته؟
یلدا: دقیق بخوام بهت بگم 16 سال و 9 10 ماه
زهرا: چییی؟! یعنی کلا من ازت 1 سال بزرگ ترم؟
یلدا: آره خوب
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
#پارت_9
داماد هم خداحافظی کرد که بره...
خوب حالا براتون سواله که چرا داماد رفت و عروس رو تنها گذاشت زیرا شیرینی خورون بود و عروس و داماد فقط بینشون سیغه خونده ان و هنوز عقد هم نشده ان
میترا: عه کجا میری وایستا عروسمون رو ببوس(از روی شیطنت)
داماد: انشالله، حتما بعد عقد
و معصومه کلا قرمز شده بود و میترا زد زیر خنده
داماد رفت و فقط عروس و فامیل های نزدیک مونده ان که خوشبختانه چون فامیلای نزدیکیم همه هم رو میشناختیم
مردا هم به جمع ما اضافه شدن عمو ها و دایی ها و پسر خاله و پسر عمو و... عروس به جمع ما اضافه شدن
عموی عروس که میشه عموی پدر بنده که اسمشونم عیسی بود و همون دیجی مون بود اومد پیشمون و به بابام سلام داد و احوال پرسی کرد و داشتن صحبت میکردن که منم به دور و برم نگاه کردم تا ببینم می تونم زهرا رو پیدا کنم یا نه
زهرا دختر عمو عیسی تقریبا از من 8 ماه فاصله سنی داره و اصلا ما همدیگه رو چند ساله ندیدیم و فقط واسه اینکه تنها نباشم میخواستم پیداش کنم فعلا فقط میدونم دختری با این نام و این سن وجود داره و دختر عموی پدر منه
یه دختره که یه لباس نقره براق عروسکی با آستین های طور تنش بود اومد سمت مون
دختر لباس نقره ای: سلام
بابا: علیک سلام
عمو عیسی: زهرا مهدی رو میشناسی ؟(منظورش بابای منه)
آخه آخرین بار زهرا که خیلی کوچولو بوده دیده بابای منو و الان اصلا یادش نمیاد
زهرا: آره دیگه پسر عمومه
عمو عیسی: خوب امشب اومده بودش دیدی؟
اصلا نکته رو گرفتین بابای من رو به روش نشسته و اصلا نمیدونه که ایشون همون پسر عموشه
زهرا: آره، تازه احوال پرسی ام کردم
عمو عیسی: جدی؟ (با خنده)
زهرا: ععه براچی میخندی؟
عمو با خنده ادامه داد
عمو عیسی: خوب اون آقا که توباهاش احوال پرسی کردی نمیدونم کیه ولی ایشون پسر عموته!
زهرا که دروغش آشکار شده بود از خجالت سرخ شد
زهرا: معذرت، سلام مهدی آقا
بابا هم از حرفای زهرا خنده اش گرفته بود
بابا: علیک سلام زهرا خانوم
عمو عیسی دستشو با اشاره به سمت من گرفت
عمو عیسی: این یلداس، همون دختری که مجبور شد برقصه تا بشینه
زهرا: آره دیگه این یکی رو میشناسم
یلدا: جدی؟! حتما چون مجبورم کردن برقصم منو میشناسی...
زهرا: آره دقیقا!
عمو عیسی: ایشون هم خانومه مهدی و این کوچولو هم آبجی یلداس
زهرا: خیلی خوشبختم
روشو برگردوند سمتم
زهرا: یلدا چند سالته؟
یلدا: دقیق بخوام بهت بگم 16 سال و 9 10 ماه
زهرا: چییی؟! یعنی کلا من ازت 1 سال بزرگ ترم؟
یلدا: آره خوب
.
.
برای خوندن ادامه رمان به پیج زیر برید
@band_angoshti
۳.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.